سلامی به مادرم

یا ممتحنة امتحنک الله الذی خلقک...

گر من آلوده دامنم چه عجب
همه عالم
گواه عصمت اوست...



به مادرم
که از نور ، معطر است
امشب سلام می کنم...

می چرخم از خم کوچه ای به خیابانی
و از خیابانی
به خلوتگاه های ارزان شده با درد !

مادرم را می خوانم
در بی نشانی خاک
و دستش را می بوسم...

مادرم ایستاده بود
و مثل باران
می چکید بر جبهه های نابرابر
دست پدرم
به دنبال قبضه های باستانی می گشت
و تاریخ گل
عطر غریبی داشت
وقتی مادرم ایستاده بود
و با زخم پلک های کبودش
شهید می شد!

شبانه در بستری افول کرد
عبور مادرم
بی صدا ولی حماسی بود
پدرم با چراغ اشک
ظلمت را به یکسو زد
و مادرم را از خاک پس گرفت
و آسمان را غرق شادمانی های سیاه کرد...

سفر تدارک شده بود
و
مردی در غبار
دانه های اشک می افشاند
و به دنبال گوشه ای می گشت
تا ترانه ی نیلی اش را سر دهد!

-سید حسن حسینی-
از شرابه های روسری مادرم

تا انتشار صبح...
بی خواب
و
بی تحمل!
یا صبر کن
یا بی درنگ و
بی پروا
نام شگفت خود را
از بوسه ام بپرس!

پ.ن : آدم های اطرافم با دندون های سفیدشون
به بخت سیاهم می خندن!

پ.ن : هیچی بدتر از این نیست که بفهمی لکنت زبان
داشتی و خودت نمیدانستی..آنهم برای ۴ -۵ - یا ۶ سال!

پ.ن : هم چنان معتقدم آدمیزاد فیل نیست که
زنده و مرده اش فرقی نداشته باشد!
هر چند واقعا اینجا بین زنده و مرده ی من
فرق بیولوژیکی آنچنانی وجود ندارد!

پ.ن : من کاشف اسامی ذاتم!

شب بر همه خوش

تا صبح فردا...




بخواب کوچولو...

لا لا لا لا یی
لا لا لا لا یی
...

می دانم وقتی موقع نوشتن گریه ام می گیرد کسی نمی فهمد
چه می نویسم...
زندگی خودم است... می خواهم خرابش کنم
می خوام به خیلی چیزها فکر کنم
به اینکه شب ها چقدر با نگرانی خودم را به خواب میزدم
و تا دستت را زیر سرم نمی گرفتم نمی خوابیدم...

می خوام به قصه ی آقاهه فکر کنم
که هیچ وقت فکر نمی کرد اوون جزیره همین نزدیکی ها باشه..
بیست سال بعد شاید...
می خوام صداش تو قلبم باشه وقتی هیچ جای قصه اش
حرفی از خودش نبود...

یاد اون شبایی که گریه می کردم توی خواب...
با همون رادیو ی قراضه که هیچ وقت ازم جدا نمی شد...
تا اینکه صدای خسته ی در ...

  

قسم به نگاهت...



خبر از حال من نداری...


رفتن و رفتن و رفتن
دل به تنهایی سپردن
رفتن اما
نرسیدن
لب دریا
تشنه مردن
رفتن و رفتن و رفتن
حرفیه که ناتمومه
بغض یک
گریه ی تلخه
که یه عمره
تو گلومه...

une certaine danse à se rappeler, une certaine danse à oublier

تا تو هستی و غزل هست،
دلم تنها نیست...



لا لا لا لایی
لا لا لا لایی
...

و زمزمه های انتظار و نگاه های مضطرب کودکانه...

مرا دست های تو مجاب کرد
و چشم های تو کافی بود ...

« سرباز عاشقی هستم
زیر پرچم روح...»

عاشقان قدیمی ترانه های مندرس می خوانند
اما من ...
می خواهم با صدای لرزان خود بـرایت از خودم بگویـم
و منظره ی پاک چشمان کودکی ام که امروز
یادگار دست های تو است...

- نمی دانم این سطرها را می خوانی یا نه ...
اما حالا باید خواب ببینم تا حتما جوابم را بدهی ...
یادت هست آن روزی را که گفتم
زندگی برایم کافی است
می خواهم کمی بمیرم!
و تو نفهمیدی که مرگ انتهای عشق بود بر فاصله ی
قدم هایمان...*

-----

* این شعر را چقدر دوست دارم که :

با تو از خویش نخواندم - که مجابت نکنم
خواستم تشنه ی این کهنه شرابت نکنم

دستی از دور به هُرم غزلم داشته باش
که در این کوره ی احساس مذابت نکنم

گاه باران همه ی دغدغه اش باغچه نیست!
سیل بی گاهم و ناگاه خرابت نکنم!

فصل ها حوصله سوزند -بـپرهیز- که تا
فصل پر گر یـه ی این بسته کتابت نکنم...

«هر کسی خاطره ای داشت، گرفت از من و رفت...»