این منم!
مسافر خسته و کوچک دنیا و دنیای کوچک شما..
این برگ های آخر بوی پاییــزی میدهند..
بوی قصه های ناتمام و غصه های بی پایان ..
عشق هم شاید اتفاقی ساده و طبیعی باشد!
در این تاریکی
هجوم غربت
استاده ام چو شمع..
نترسان ز آتشم!
 

                    I know what conscience is, to begin with. It is not what you told me it was. It is the divinest thing in us. Don't sneer at it, Harry, any more,--at least not before me.
 I want to be good. I can't bear the idea of my soul being hideous

Oscar Wilde

نفس کز گرمگاه سینه می آید برون
ابری شود تاریک!

چیزی تو مایه های استالدهیــد!

حتی یادت هم خاطره بود..
تصمیم گرفتم، آبی دریا را به خاطرت به خاطر بسپارم
اما حیف که ابرها مجال درنگ نمی گذارند
و باران ها جدایی می بارند!
تنها در کنار ساحل ایستاده ام
باد خنکی در هوای شرجی می آید
 شهر زیر زمینی هم با دکتر فرهادی دیدنی تر است!
 

سلامت را به شنهای گرم ساحل میرسانم!
قول میدهم در لحظات غروب به یادت باشم..
و آنگاه که در تاریکی دریا حس کردم
بی تو هم روزها میگذرد!
فردا خوهم رفت..
سلامت را به تمام نبودن هایت  میرسانم
و با تمام وجود میخوانم:
مرگ در ذهن اقاقی جاریست!
تا تن کاغذ من جان دارد...
با تو از خاطره ها خواهم گفت..
گریه،این گریه اگر بگذارد!

من الاغی دیدم یونجه را می فهمید!
و استادی که حرف هایش را..