دنیای بی رحم...



الحمد لله علی عظیم رزیتی...

«می‌روی و گریه می‌آید مرا 
ساعتی بنشین که باران بگذرد...»

کنار پنجره نشسته ام و به صدای باران
به زمزمه ی پاییزی
به انتظار می نگرم!

دلم برای  هیجان آن روزها تنگ شده...
آن روزها که دردهایم با آرزوهای کوچک
همراه بود.

آن روزها که شور داشتم...

گفتی : محمد!
نوشته هایت فرق کرده...
می فهمیدم منظورت چیست!

دلم می خواهد...اما اینجا کسی نیست
که دنبال نگاهش بارها و بارها قصه های بی پایان هر روز را
آنقدر تکرار کنم تا انتهای شوق...
این روزها :
«مرگ چندان گوش به قصه ام می سپارد
که از کار خویش
بازمی ماند!!!...»

آی که چقدر عذابم می دهد که می گویی : عادت می کنی!!!
 :
اینجا شب به ماه پنهان و پریشان عادت کرده
و پنجره ام به حسرت هوای تازه...
آیینه به آرزوهای زیبا عادت کرده
و شانه ی اشک به گیسوان در هم تنیده ی درد
اینجا دل به جدایی عادت کرده
و من به تو...

پ.ن : داشتم نوشته های پر حرارت سابق را می خواندم
آتش گرفته وقتی رسیدم به اینجا که :

شاید دلم
-این دعای قدیمی-
در آستانه ی نام تو
مستجاب شود!


الحمد لله علی عظیم رزیتی...

نمیشه غصه ما رو
یه لحظه تنها بذاره!

نمیشه این قافله
ما رو تو خواب جا بذاره

*


بی تو دنیا نمی ارزه
تو با من باش و بذار

همه ی دنیا همیشه منو تنها بذاره!...


* احوالات کلاس پترو فیزیک!

گفت مگر ز لعل من بوسه نداری آرزو؟

مردم از این هوس ولی
قدرت و اختیار کو؟!



پ.ن : حسن فروشی گلم نیست تحمل ای صبا!
دست زدم به خون دل
بهر خدا نگار کو؟

شمع سحرگهی اگر لاف ز عارض تو زد
خصم زبان دراز شد...خنجر آبدار کو؟!

¤¤¤¤¤¤

به اندازه زیبایی ِ ناتمام‌  ِ  تمام خنده های همیشه ات
این روزها خسته ام!
دلم از عالم و آدم گرفته است.
خسته ی تقدیرم...

همه چیز زحمت و طاقت می برد
دلم خوش بود که درک لبخندهای سحرگاه
فقط به رحمت و غلظت دلدادگی است،
نه باز زحمت و طاقت..
خسته ام!

پ.ن : دلم که می گیرد به خیلی چیزها فکر می کنم
به اینکه گاهی یه آدم روشنفکر چقدر میتونه
حال به هم زن باشه!
یه دوست دنیا زده و دچار خودباوری کاذب
چقدر میتونه از دلم دور باشه...

بدی اش آنست که این روزها آن ها که به دل نزدیک اند
دورند!
¤¤¤¤¤

الذین هم فی غمره الساهون..

و ت و چ ه م ی د ا ن ی د ل ت ن گ چ ی س ت



با تو خزان من بهاران...



گفت حافظ گله ای از دل شیدا می کرد...
---------------------------
هو الذی یصلی علیکم
و ملائکته
لیخرجکم من الظلمات
الی نور
و کان بالمونین رحیم
----------------------------------
دردم نهفته به ، ز طبیبان مدعی
باشد که از خزانه ی غیبم دوا کنند...

¤¤¤¤¤¤¤

پ.ن : می گفت : دلت تنگ شده است؟
گفتم : نه!
گفت: چقدر؟!!
گفتم : به قول مشهور
آنقدر که شب ها برای شام
با دلم تخم مرغ می شکنم!

پ.ن : حرف های گفتنی زیاد است...
این روزها حرف های نگفته ام اینقدر زیاد شده
که دیگر به سکوت کامل نشسته ام!

شاید وقتی می بینی
دوستان آن طرف هم چندان با
بی توجهی و لجاجت و گاهی سعایت!
 تمام گذشته ی خود را تکمیل می کنند!
که....
شاید همه ی اینها دست به دست هم
داده اند تا حسی برای از خود نوشتن نباشد!

به شما چه که بر من چه می گذرد؟؟؟
من برای خودخواهی خودم آمده ام اینجا
مگر نه؟
چرا شما وقتتان را بگذارید و...؟

حس نوشتم نیست!!!
اما اگر کسی نوشت
لطفا از قول من هم بنویسد!
حکایت آن بنده خدایی که خمیازه ای کشید،
رفیقش گفت :
تو که حالا دهانت باز است
لطفی کن و فلانی را هم
صدایش بزن...کارش دارم!