می گفت شهید بهشتی روزهای آخر
دو بیت شعر را مدام با سوز دل و آه حسرت
زمزمه می کرد :

درد عشقی کشیده ام که مپرس
زهر هجری چشیده ام که مپرس

همچو حافظ ، غریب در ره عشق
به مقامی رسیده ام که مپرس..

دل شکسته ای را ، تو رسوا می کنی..

کار ما با رخ ساقی و لب جام افتاد !



۱. از روزی که پایم را گذاشته ام روی این خاک
از استاد دانشگاه گرفته تا راننده ی تاکسی
همه ناله می کنند و تازه داغ همدیگر را هم
تازه تر می کنند!

پ.ن : مرغ سحر کیلیویی ۲۲۵۰ تومن !

۲. بین عشق و نفرت ، فاصله تنها یک قدم است.

دل خوشی های خاک گرفته ام را که کنج همین اتاق
با همین قلم قرمز نوشتم
بر می دارم و با سادگی اش زندگی می کنم
تا تمام شوم..
عطری که هنوز بوی علاقه می دهد می زنم
و لبخندی که حاصل سال ها ساده دلی است را
بی ادعا به دوش می کشم.

پ.ن : فهمیدم که ناراحت است . گفت : چشمت روشن!

۳. خوب که فکر می کنم ..
هیچ امتیازی نسبت به هیچ کس برای خودم قائل نیستم
هر چند دلم می سوزد برای ملت ذلیلی که
زبان فرانسه و انگلیسی و هر کوفت دیگری را
مایه ی افتخار می داند.
 انگار کسی دیگر از این حرف ها بلد نیست که بزند.. 


آن فامیل دوست داشتنی اما احمق می گفت :
اگر کمی نرم تر بودیم با دنیا
به گشنگی نمی افتادیم..

توی دلم می گویم : کاش توی تانزانیا انقلاب اسلامی میشد!

دیدی چه آوردی ای دوست ، از دست دل بر سر من ..

خوش است خلوت اگر یار ، یار من باشد
نه من بسوزم و او
شمع انجمن باشد..
پ.ن :
شاید دو سالی میگذره که شبی به این قشنگی
نداشته ام..
از خدا ممنونم و عذرخواهم به خاطر تمام تقصیر ها ..
حالا خوب یادگرفته ام که ناخوشی های وطن را
چگونه با خوشرویی هضم کنم و از ویتامین های ناراحتی
برای سلامتی روح استفاده کنم.

امشب سه تایی . بی حمید و وحید ، نشسته بودیم ..
توی همین اتاق .
چقدر خاطره و داستان داشتیم از گذشته هایی
که می دانستیم دلمان برایشان تنگ شده است.
جای حمید و وحید خالی است.
 

پ.ن : الحمدلله الذی نور وجه حبیبه..

چقدر گاهی «شکست» خوب است.