وقتی که خیال بود و تشویش نبود

یکرنگی من مصلحت اندیش نبود

با چند خط ساده و رو راست، دلم

نقاشی کودکانهای بیش نبود...


 

پ.ن: این گونه است ماه...

 

پ.ن:

قدری بخند

که باغ از نسیم پُر شود

قدری بتاب

در پنجره!

 

پ.ن : می گفت: می خواهم به جایی بروم که کسی مرا نشناسد

گفتم: بیا اینجا ! من آنجا هستم!

 

.

..

هر چند که سال هاست آن جا هستم...
عاشق تب دار نیمه شب های حلال

من اینجا هستم!

اسئلک حبک
و
حب من یحبک...

اتفاقی نیست
این اقاقیای دگرگون را 
                              بردار

و با حوصله ی تمام
                            پرپر کن!

بگذار برف دست های تو

آرام بخش طوفان در به دری ها شود!

آمین!


پ.ن: خوبیه اینجا به اینه که...از هیچ کس توقعی نداری!
اینکه بین ۲۰ نفر از کشورهای مختلف رای بیاری...اینم مهم نیست.
مهم اینه که بدونی دلت دیگه دست خودت نیست...

آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد
صبر و آرام تواند به من مسکین داد...

وان که گیسوی تو را رسم تطاول آموخت
هم تواند کرمش داد من غمگین داد...

پ.ن : حکایت شب هجران...

پ.ن : کاش آنقدر مطمئن نبودم!
همیشه چشمانم را از نگاه های آسمانی پنهان میکردم
و رازداری را به صراحت آغشته ...
تا « درد مثل نیلوفر ، تنه ی نامم را بلعید!»

یادش به خیر
زمانی که با زخم غلیظ همیشه ی شب ها
نجوایم را حتی از نزدیکی حبل الورید نشنیدی!
و گرنه...

آنجا که:

خراب باده ی لعل تو هوشیارانند...

تو را صبا و مرا آب دیده شد غماز
و گر نه عاشق و معشوق رازدارانند...

 

 

یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشیانی داشتم...

پ.ن : الهی هب لی کمال الانقطاع الیک
و  انر ابصار قلوبنا
    بضیاء نظرها الیک...