نمی دانم چرا هر وقت این آهنگ «بهار دلنشین» بنان
را می شنوم...دلم تنگ میشود...خیلی تنگ..

این آخرین بهاری است که صدای گرم و دلنشین
دوستان را از نردیک حس می کنم...آخر این فصل
بهار من هم تمام می شود...با همه ی خزان هایش...

حالا از ته قلب برایتان می خوانم:

ای که بوی باران شکفته در هوایت
یاد از آن بهاران که شد خزان بپایت...

جز غمت ندارم به حال دل گواهی
ای که نور چشمم در این شب سیاهی

چشم من به راهت ، همیشه تا بیایی
باغ من بهارم ، بهشت من کجایی؟

یا مقلب القلوب را که می شنوم...تمام تنم میلرزد...

«مت و فی قلبی شائبة حتی! »
میمیرم!
در حالیکه هنوز در دلم شکی درباره ی -حتی- است!

که واقعا اسم بود یا حرف جر!
و اکنون رسیده ام به پای کوه بلندی که قله اش در دل ابرها
و در میان هزاران هزار فرشته ی خداوند گم گشته است
و گاهی حس می کنم که تنها همراز آسمان تنها است...

روزه ی تقدیر گرفته ام که آتش بگیرم و تشنه بمانم!
که در این خاک وجود حتی برای چند لحظه
چند قطره محبت تفحص کنم!


پ.ن: حالا دیگر خیلی دلم برای خاک شلمچه تنگ میشود...
و چه برای من افتخار آمیز تر از آنکه تمام هدف زندگی
و تمام محبت را درست در آغاز سال در آغوش بگیرم
و با هم عهد ببندیم که هر چر بر سرمان رود با هم باشیم
 که:
و اوفو بعهدالله اذ عاهدتم ...

من در این بادیه صاحبنظری می جویم

دیروز بار امانت این تنهایی را روی دوش هیچکس
نمیشد دید...جز چند نگاه بهت زده و بغض زده!
و کیف تَصبر علی ما لَم تُحط به خُبراً 
و چگونه صبر توانی کرد بر چیزی که
اصلا از آن آگهی نیافته ای!  ( کهف – 68 )

حالا بگذار  درد بپیچد به اندام های بیقرار زندگی ام !


پ.ن: من با اصل موضوع موافق بودم و هستم.
در صحبت های مخالفین هم هیچ دلیل روشنی نمی دیدم.
به گمانم این همه آبرو ریزی فقط در اثر
بی برنامه گی بود.
معتقدم با کمی صحبت و تبادل نظر میشد که از چنین
حادثه ای جلوگیری شود...دیروز شریف به هزاران قسمت
تقسیم شد:
عده ای سوت میزدند
عده ای جیغ می زدند
بعضی خود را می زدند!
بعضی بقیه را کتک می زدند
بعضی حرف های تکراری می زدند
بعضی اشک می ریختند
بعضی مبهوت مانده بودند
بعضی تازه فهمیده بودند که چه گندی زده اند!
بعضی هم هنوز نفهمیده بودند...

اما زجرآور تر از همه چیز
نگاه بچه های شهــید بود به همه ی ما...

 
«ما همچون کاسه ایم بر سر آب .
 رفتن کاسه بر سر آب به حکم کاسه نیست ،
به حکم آب است .
 گفت این عام است الا بعضی می دانند
 که بر سر آبند و بعضی نمی دانند. »( فیه ما فیه – مولانا )

مرا  از پا فکنده ، شکستن های بسیار...

نقد روز :(نوشته ای از یک هم وطن!)
واضحه که سیاست عوام فریبی رو نمی شه در مورد دانشجوها اعمال کرد.
این سیاست فقط در دهات نتیجه میده
که ظاهرا زیاد هم بد نبوده.

-----------
اولا :‌ این عقده  که
توده ی مردم(؟) را « دهاتی » بنامیم
معمولا در کسانی هست که در یک صفت مشترکند
و آن هم اینکه خودشان یک عمر این لقب را تحمل کرده اند!

ثانیا‌: دانشجو مگر چه فرقی با بقیه دارد؟
بیشتر می فهمد؟( در دانشکده ی ما که از این خبرها نبود!)
بیشتر می خواند؟( به همان نسبت کمتر فکر می کند!!!)
-----------

نگاه روز :
نوشته پشت در ورودی سوپرمارکت یک هموطن :

تخم مرغ مرغ رسید.