سبحان الذی یعذب عباده بالنعم...

«
نه آسمان
در چارچوب پنجره می گنجد
نه دریا
در چارسنگ حوض
و نه جنگل
در چاردیوار باغ...

شرابی دیرینه
خم را می شکند
و سر می رود
از لب جهان!

چنان بی کرانه ای
که هر ستایشی
محدودت می کند »



پ.ن : اگر جای عمران صلاحی بودم می گفتم:

نه آسمان در چارچوب پنجره می گنجد
نه دریا در حوصله ی سنگ!
و نه جنگل در فکر باغ!

چنان بی کرانه ای
که هیچ ستایشی
محدودت نمی کند!
.
.
.
پ.ن : یکی از فواید تنهایی حسرت است...
حسرت آنچه رفت و آنچه ماند!
حرف هایی که ماند بر دل هایی که حالا منطقی
به چیزهای مصنوعی خوش می شوند تا تمام شوند...

رمز عبور تو در ما خلاصه می شد
نمی داند که من این را بار اول دانستم!
دلم تنگ شد برای زاویه های لبخند و بوسه های کودکی!
برای همان خانه ی مخروبه ای که بارها به چشم دیده بودم
که محل عبور فرشتگان شد و رمزش او بود و
 ما شدیم میراث تمام محبت تاریخ...

از خدا می خواهم که عذرم را برای همه ی کوتاهی ها
بپذیرد و برای دنیا و آخرت 
دستم را بگیرد...

شدم آب از خجالت
وای بر من ...

که تو لب تشنه بر ما میهمانی...

هر چند بهار هم حرف تازه ای ندارد
هر چه باشد با این همه نسیم گاه و بیگاه
چشمانت را گرم می کند برای ورزش صبحگاهی!

به -سید- حسودی ام می شود!
و اینکه قدرت این را ندارم که چندان عاشقانه
برایت بنویسم ...
ساده و محکم!
به روایت کبود بازوانت!...

« اما مادرم
بشارت جبرئیل را در لبخندش پیچید
و آسمان را مثل قدحی نیلگون
روی سر دودمانم گرفت...

ما گذشتم
و زشتی ها را زخمی از پوزخند زدیم...»



پ.ن : نمی دانم بعضی چرا اینجوری اند
بعضی تظاهر به اعتماد به نفس ها عین حماقت است.
یادم می آید پرویز شهریاری که احتمالا نیمی از نویسندگان کتب ریاضی
روسی آن دنیا با چنگال منتظرش هستند! در یه برنامه تلویزیونی بعد از اینکه
فرمودند : زندگی ریاضی است و باید دوستی ها را جمع کنیم و نمی دانم
شادی ها را چه کنیم و غیره ... گفتند : من اگر به چهل سال پیش بازمیگشتم
دقیقا همین مسیری را می رفتم که آمده بودم!

من دقیق فکر می کنم اگر به چهل سال نه...به چهار سال پیش
بر می گشتم کاملا مسیر متفاوتی را انتخاب می کردم!
شاید همین اصل برای چهار ماه پیش هم صادق باشد...نمی دانم!

پ.ن : اینجا اول به کار کسی کار نداشتم...تکه های دوستان را هم
با همان پوزخندی که ذکرش آمد به زیر سبیل می آوردیم
اما الان تقریبا وضع جوری شده است که
هر کس به طریقی دوست دارد دل ما را بشکند که متاسفانه
مجالش نیست!

پ.ن :‌ به دوستمون گفتم : خواهرم! چرا به شماها با این همه
یال و کوپال علمی و اینها میگن : Baby ؟؟!

پ.ن : اسکی روی یخ درست مثل زندگی میمونه!
اگه یه لحظه تمرکزت به هم بخوره زمین میخوری
اما اگه کاملا تمرکزت به هم بخوره
هیچ اتفاقی نمی افته!

پ.ن‌ : زحمتی میکشم از مردم نادان...که مپرس!
 

به قول سید حسن حسینی :

هیچم و

از هیچم واهمه نیست!

برق عشق ار خرمن پشمینه پوشی سوخت ، سوخت
جور شاه کامران گر بر گدایی رفت ، رفت

گر دلی از غمزه ی دلدار باری برد ، برد
گر میان جان و جانان ماجرایی رفت ، رفت



پ.ن : از سخن چینان ملالت ها پدید آمد ولی...