بیا ای بهـــار دل فاطمه (س)....


وقت برگشت به پاریس  حسی در دلم است
خلاف اینکه میدانم تمام دلخوشی هایم را جا گذاشته ام...
میدانی!
به خدا قول داده ام زندگی ام را خالص کنم
و تمام حسرت های تباه مادی را در دلم بخشکانم
و از نور السموات و الارض لبریز شوم...
شاید تمام دلخوشی کوچکی که با غم این لحظات آخر همراه شده
در همین است که :

دیگران را تلخ می آید شراب جور عشق
ما ز دست دوست می گیریم و شکّر می شود!


پ.ن ۱ : باز هم از همه ی دوستان که فرصت دیدار فراهم نشد
عذرخواهم!
به خصوص علیرضای عزیزم.

پ.ن ۲ : اینکه گفتم دلم برای خودم میسوزد
نه به این خاطر بود که از دستت ناراحتم!
نه!
گاهی خوب دیگران را می فهمم
و گاهی خوب می فهمم که دیگران را نمی فهمم!
هر چند بیش از یک دقیقه نشد تمام حرف های نگفته ام
همین سکوت های طولانی و پیام های ظاهرا خالی
برایم کافی است!

چقدر شام چهار نفری که به اصرار من مهمانت شدیم
خوب بود...چقدر عطر جانماز بنیامین دل انگیز بود
گفتمکه بوی زلفت گمراه عالمم کرد...

پ.ن ۳ : شب و روزم دریغ رفته و ای کاش آینده ست...

مِی فروشی گفت : کالایم مِی است
رونق بازار من ساز و نی است
من خمینی دوست می دارم که او

هم «خُم» است و  هم «مِی» است و هم «نی» است!



...

گفتی :
« به تو گر بگذرم از شوق بمیری
قربان قدت!
بگذر و بگذار بمیرم!
هر زخم زدی حسرت زخم دگرم بود
این بار نمردم
که دگر بار بمیرم!

حضرت شهریار...

حرفی نمی زنی ، از عشق
از چیزهای معمولی می گویی
از سردی هوا
از باران
از حال بچه ها می پرسی!
از یاران
...
نه صحبت از نسیم
نه صحبت از بهار و گل یاس می کنی
با این همه ؛
احساس میکنم که تو احساس می کنی...!

عمران صلاحی



خیلی روز خوبی بود...
خیلی از دوستان و هم کلاسی ها را دیدم!
باورم نمیشد هنوز هم دوستم داشته باشند!
بعدا فهمیدم دوست داشتن چیزی نیست که با
یه خداحافظی نکردن به کینه تبدیل بشه...
شاید همین محک خوبی بود برای خیلی ها!
به قول حافظ :
کس عیار زر خالص نشناسد چو محک
حق نگه دار که من می روم الله معک!

پ.ن : راه درازی است برای تبدیل
آن غرور مبتذل و تفاخر مضحک
به آرامش دریا با موج های سنگین و سبک...

به قول محمد علی بهمنی :

تو کلمات را می خرامی...

پ.ن :
من به دل آرام خیلی بدهکارم!
آرام و صبور می نشیند پای کلمات بی ملاحظه ی من
میدانم برایش سخت است
روزگار سکوت در عین زیبایی...
تحمل دنیای حرف و واژه های مدعی
و بی حقیقت!

من به دل آرام ...

من و تو خار چشم سرنوشتیم
که این خط را از او خوش تر نوشتیم
جهنم جای سر افکندگان است
من و تو سر بداران بهشتیم...

اشهدک یا مولای...


~
به قول عمران صلاحی :
بر سرش چتر گرفتم
دیدم : او خودش باران است...

~  دلم برای همین وسوسه های
بارون زده تنگ شده بود...
مثل کتاب ها که با نام تو آغاز می شوند
عشق با وسوسه شروع می گردد
و صفحه به صفحه ورق می خورد اما
کهنه نمی شود...

~ روز عجیبی بود...خیلی ها را دیدم
خیلی هایشان را خیلی هایتان می شناسید
اما هیچ چیز نگفتم..
حدیث دلنشینی از پیامبر (ص) خواندم با این مضمون که :
نزدیک ترین خویشاوندی ، دوستی بخاطر خداست!

~ از صبح دنبال دروغ سیزده (سینزه!) بودم که توفیق حاصل نشد!