اشهدک یا مولای...
~ به قول عمران صلاحی :
بر سرش چتر گرفتم
دیدم : او خودش باران است...
~ دلم برای همین وسوسه های
بارون زده تنگ شده بود...
مثل کتاب ها که با نام تو آغاز می شوند
عشق با وسوسه شروع می گردد
و صفحه به صفحه ورق می خورد اما
کهنه نمی شود...
~ روز عجیبی بود...خیلی ها را دیدم
خیلی هایشان را خیلی هایتان می شناسید
اما هیچ چیز نگفتم..
حدیث دلنشینی از پیامبر (ص) خواندم با این مضمون که :
نزدیک ترین خویشاوندی ، دوستی بخاطر خداست!
~ از صبح دنبال دروغ سیزده (سینزه!) بودم که توفیق حاصل نشد!
محمد من الان ایرانم !
دیشب تصمیم گرفتم بیام تا تو هستی یه سر بزنم :دی
شوخی میکنم
اینم دروغ سینزه! :دی
چقدر زیبا بود :
بر سرش چتر گرفتم
دیدم : او خودش باران است...
خوشحالم این موقع سحر با وبلاگ شما آشنا شدم
ساده . صمیمی و روان می نویسید
منتظر حضور گرمتون هستم ........ رویا
سلام
وبلاگتون را در لیست وبلاگ های به روز شده دیدم
گفتم یه سری بزنم
شعر هاش قشنگه
به ما هم سری بزن
شاد باشین همین