اشهدک یا مولای...


~
به قول عمران صلاحی :
بر سرش چتر گرفتم
دیدم : او خودش باران است...

~  دلم برای همین وسوسه های
بارون زده تنگ شده بود...
مثل کتاب ها که با نام تو آغاز می شوند
عشق با وسوسه شروع می گردد
و صفحه به صفحه ورق می خورد اما
کهنه نمی شود...

~ روز عجیبی بود...خیلی ها را دیدم
خیلی هایشان را خیلی هایتان می شناسید
اما هیچ چیز نگفتم..
حدیث دلنشینی از پیامبر (ص) خواندم با این مضمون که :
نزدیک ترین خویشاوندی ، دوستی بخاطر خداست!

~ از صبح دنبال دروغ سیزده (سینزه!) بودم که توفیق حاصل نشد!
نظرات 3 + ارسال نظر
هومن دوشنبه 13 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 09:49 ب.ظ http://aaftab.blogfa.com

محمد من الان ایرانم !
دیشب تصمیم گرفتم بیام تا تو هستی یه سر بزنم :دی

شوخی میکنم
اینم دروغ سینزه! :دی

roya ....پاییزانه سه‌شنبه 14 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 05:12 ق.ظ http://paeezane.blogfa.com

چقدر زیبا بود :
بر سرش چتر گرفتم
دیدم : او خودش باران است...



خوشحالم این موقع سحر با وبلاگ شما آشنا شدم
ساده . صمیمی و روان می نویسید

منتظر حضور گرمتون هستم ........ رویا

شادی جمعه 17 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 12:08 ق.ظ http://www.rangarang1385.blogsky.com

سلام
وبلاگتون را در لیست وبلاگ های به روز شده دیدم
گفتم یه سری بزنم
شعر هاش قشنگه
به ما هم سری بزن
شاد باشین همین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد