دوست دارم بروم ، سر به سرم نگذارید
گریه ام را به حساب سفرم نگذارید

دوست دارم که به پابوسی باران بروم
آسمان گفته که پا روی پرم نگذارید

این قدر آینه ها را به رخ من نکشید
این قدر داغ جنون بر جگرم نگذارید!

چشم آبی تر از آیــینه گرفتارم کرد
بس کنید !
این همه دل دور و برم نگذارید!

آخرین حرف من این است :
زمینی نشوید!
...
فقط از حال زمین ...بی خبرم مگذارید!



پ.ن :‌ آبی...
  آبی....
آبی تر !

پ.ن : درد انسان ، انسان متعالی، تنهایی و عشق است...

* شاید کمتر صحبتی از شریعتی چنین با حال و روز این روزهایم
دمساز و رفیق باشد...

دریغ از ابتذال روزمره که آدمی را از بیگانگی با جامعه ی خویش می رهاند...!

پ.ن : دست خودم نیست
جسارت این روزهایم میراث وفادار سال ها سکوت و محبت است!
این روزها خواب هایم بوی اطلسی گرفته اند و مریم...
و بوی سبزه و این جاده ی باریک پر از گل که هر روز ،
هر وقت که دلم می گیرد از
نگاه های دریده آدم های اطرافم ،
حرف تازه ای دارد از خاطره هایی که زخم خورده ی سرنوشت مانده اند
بر تک تک برگ های این قصه ی رو به اتمام...

پ.ن : من از اوون آسموون آبی می خوام
من از اوون وقتای بی تابی می خوام...

free Hugs!

گرمی عشق تو را باز به یاد آوردم...



پ.ن : نکند تب دارم؟!

هرگز نشد که درد کسی را دوا کنی
من می شناسمت بلدی مبتلا کنی

من می شناسمت تو همان حس رفتنی
وا مانده ام که با من خسته چه ها کنی

تو تنگنای یک قفسی من پرنده ات
در حسرتم مرا به درونت رها کنی

من دوزخم، جهنمی از حسرتم، و تو...
انگار گفته اند تو باید دعا کنی

انگار گفته اند بهشت برین تو باش
تا در قنوت آخر من ربّنا کنی

من بیت بیت ، قطعه به قطعه ، غزل غزل
تقدیم می شوم به تو تا مرحبا کنی

تو برگ برگ ، صفحه به صفحه ، ورق ورق
می سوزی ام بی آنکه یکی را نگا کنی

یک بوسه ... یک نگاه ... و حتی... خودت بگو
من قانعم به هر چه برایم سوا کنی

آیینه ام شکسته ، شکسته ولی زلال
آیینه ام و منتظرم تا که "ها" کنی

برهان...

این شعر قشنگ برهان را امروز یکبار دوبار
نه چندبار خواندم...




پ.ن : به تمامی آینه ها منتقدم
لیکن
باید بیشتر از این
ها مراقب سایه ام باشم
تا کسی را لگد نکند
حتی مورچه ای که خواب اقیانوس می بیند!

پ.ن :‌

گر مِی نخوری ،‌ طعنه مزن مستان را...


پ.ن :
هنوز هم این آیکون های خنده ات از راه دور
گرم نگه داشته است
آتشی را که دود می کند این روزها...

گریه نمی کنم من

که شاد نباشه دشمن ...



دل من صیغه ی غریبی است!
صرف نمی شود گاهی
نمی فهمم
که دلم می سوزد
یا دلم می گیرد از آدم ها...

ای شفق است یا فلق؟
مغرب و مشرقم بگو
من به کجا رسیده ام
جان دقایقم بگو

آینه در جواب من - باز
سکوت می کند
باز چه می شود مرا
ای تو حقایقم بگو

جان، همه شوق گشته ام.
طعنه ی ناشنیده را
در همه حال خوب من
با تو موافقم
بگو!

پاک کن از حافظه ات
شور غزل های مرا
شاعر مرده ام بخوان
گور علایقم بگو ،

-با من کور و کر- ولی
واژه به تصویر مکش
منظره های عقل را
با من سابقم! بگو !

من که هر آنچه داشتم
اول ره گذاشتم
حال برای چون تویی
اگر که لایقم بگو!

یا به زوال می روم
یا به کمال می رسم
یکسره کن کار مرا
بگو که عاشقم
بگو!



پ.ن :‌ چی بگم؟
چیزه تازه ای که نیست!

آسمان دلش گرفته است...

-ترجیع بند هر روز در پاریس!-

پ.ن :‌ یک تصمیم سریع!
خدا کنه سخت پشیمون نشم!
طبق معمول!