هرگز نشد که درد کسی را دوا کنی
من می شناسمت بلدی مبتلا کنی

من می شناسمت تو همان حس رفتنی
وا مانده ام که با من خسته چه ها کنی

تو تنگنای یک قفسی من پرنده ات
در حسرتم مرا به درونت رها کنی

من دوزخم، جهنمی از حسرتم، و تو...
انگار گفته اند تو باید دعا کنی

انگار گفته اند بهشت برین تو باش
تا در قنوت آخر من ربّنا کنی

من بیت بیت ، قطعه به قطعه ، غزل غزل
تقدیم می شوم به تو تا مرحبا کنی

تو برگ برگ ، صفحه به صفحه ، ورق ورق
می سوزی ام بی آنکه یکی را نگا کنی

یک بوسه ... یک نگاه ... و حتی... خودت بگو
من قانعم به هر چه برایم سوا کنی

آیینه ام شکسته ، شکسته ولی زلال
آیینه ام و منتظرم تا که "ها" کنی

برهان...

این شعر قشنگ برهان را امروز یکبار دوبار
نه چندبار خواندم...




پ.ن : به تمامی آینه ها منتقدم
لیکن
باید بیشتر از این
ها مراقب سایه ام باشم
تا کسی را لگد نکند
حتی مورچه ای که خواب اقیانوس می بیند!

پ.ن :‌

گر مِی نخوری ،‌ طعنه مزن مستان را...


پ.ن :
هنوز هم این آیکون های خنده ات از راه دور
گرم نگه داشته است
آتشی را که دود می کند این روزها...

نظرات 3 + ارسال نظر
vb یکشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 09:00 ب.ظ

برهان...

H.R یکشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 11:22 ب.ظ

چه تنگنای سختی است
یک انسان یا باید بماند یا برود
و این هردو،
اکنون برایم از معنی تهی شده است
و دریغ که راه سومی هم نیست

[ بدون نام ] دوشنبه 28 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 02:29 ب.ظ

خیلی شعر ِ قشنگیه. . .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد