و چنان بی تابم
            
           که دلم می خواهد

                   بدوم تا ته دشت

                           بروم تا سر کوه ...

السلام علیک حین تقوم...

من با تو هستم
با تو هستم تا که هستم!
از باده عشق تو مستم.. تاکه هستم!

دوری زچشمانم ولی
با چشمهایت
من بر همان عهدم که بستم... تا که هستم!

ای خط ابروی تو خط سرنوشتم

من پیرو خط تو هستم تا که هستم!



پ.ن : یاد اون شب ها می افتم...که ماه زل زده بود به چشمانمان..
هوا هم کمی بارانی بود
آسمان آرام و دوست داشتنی
و پر از رمز و راز...

××××

۱.  نفهمیدم چه شد که یکهو امام اینقدر عزیز شد!
من هم از آن مسلک بذرپاشی که هر مخالفی را
میشود محض رضای خدا با تهمت و دروغ و -به خیال باطل- بی آبرو کرد
متنفرم. هم از این مسلک ابزاری که برای هر هدفی
من جمله تخریب دولت دلاورانه! و شجاعانه به دفاع از مظلوم
پرداخته اند...
از قالیباف و رضایی و ابطحی و کروبی و هر آشغال دیگری هم متنفرم!
نمی دانم این مملکت یه آدم حسابی ندارد که
محض رضای خدا حرف راست بزند ؟
نخواهد مثل مدل های لباس خودش را نشان بدهد!

مطلب سایت نوسازی وقیحانه بود هرچند توضیح و جوابیه هم
جای تامل داشت. دفاع های بعدی تا لحظه ای که ابزاری نشده بود
لازم بود اما بعد از آن دیگر کل موضوع مسخره شد!
تبدیل شد به چیزی شبیه همان پنجاه هزار تومن ها.

دلم می سوزد...

۲. یه خبر خوب بهداشتی هم داریم که
روح فردوسی رو در قبر می لرزونه!
الحمدلله برای رفاه حال قشر جوان
گوشت کروکدیل هم با نظارت وزارت بهداشت
 من بعد عرضه میشه!
احتمالا بعد از یه مدت دیگه
اشک تمساح زمزم میاد به بازار
خنک بنوشید!

۳. یه خبر خوب نفتی هم داریم که
بچه های اکتشاف به جای نفت در دامنه ی زاگرس
قبر حضرت نوح را جسته اند!
دیگه فکر کنم کشتیش رو هم پیدا کنیم
همه چی حله!

۴. وزارت علوم هم از دوره های جدید دکترای عرفان خبر داد.
مثلا اگه یه مدت دیگه یکی رو دیدین
با پاورپوینت داره در مورد «خلسه» پرزنت میکنه
زیاد تعجب نکنین!

۵. مادربزرگم همیشه می گه :
آنجا که بزرگ بایدت بود
فرزندی کس نداردت سود...

امشب این حال شما- حال من است

ای همه گل های از سرما کبود!

¤ تصمیم گرفته بودم از همون روز اول.
یه تغییر به زندگیم بدم!
مثل یه آزمایش بی مزه ی علوم تجربی دوم راهنمایی!

 این که
حتی در دلم از چیزی گله نکنم!

به نظرم نوعی اعلان جنگ به زندگی است
این جور آزمایش ها...

وقتی گذشته ام را بردند...درست مثل یه گلادیاتور مصمم
یه آخ هم نگفتم!
حتی توی دلم هم تاسف نخوردم...
جز برای آن دست نوشته ای از بهشت
که گاهی روی چشمان ملتهبم می گذاشتم
تا کمی آرام شود...

به خودم گفتم: شاید دیگر لیاقتش را نداشتم...
ولی باز جلوی دلم را گرفتم
که ناراحت نشود!

تا اینکه نوبت به دوستام رسید
و هر کدوم رو از یه مسیر منطقی و درستی به بیراهه برد!
حتی اونایی که از چشمام شفاف تر بودن...

بعدش بهم نشون داد که چطور توی یه جای پرت
تنها موندم!
نه درسی ... نه دانشگاهی..نه استادی
نه محبتی نه ..

و جاده ی صبوری که
مدام آهسته راه می رود بی آنکه به رهگذاری
اندکی خیره بماند...

خوب میدونست نقطه ی ضعف گلادیاتور تنهایی اش بود...
اما نمی دونست
تمام شکست ها را هم همیشه تنهایی به دشمن داده است..
با همین شمشیری که هدیه گرفته بود
تا روی زمین های کاغذی بگذارد و 
بایستد روی دلبستگی های مرده اش...

¤ نمی دونم چرا به ما که میرسه
تمام گردها ...گردو میشن!

غصه نخور گلدونه جون
چشات باشه به آسمون!

بیرون میره ابر سیاه
پیدا می شه صورت ماه !



۱. من که می دانستم
گنجشک ها بهانه بودند
برای سنگ زدن به درخت ها
آخر بچه ها می دانستند
درخت ها پرواز نمی کنند!

۲. بی شک مسیح را نکشتند
به صلیب هم نکشیدند
فقط..
فقط کمی اعصابش را خورد کردند!

۳. بر سر کشته ی خویش آی و

ز خاکش بر گیر!

"Con paciencia puedes controlar tu destino"

به گیسوی تو خوردم دوش سوگند

که من از پای تو سر بر نگیرم!