به قول خواجه :

من از نسیم سخن چین چه طرف بربندم

که سرو راست در این باغ نیست محرم راز...

مرگ است که بیش از تو به من نزدیک است
چون پیرهن تو که به تن نزدیک است
امروز به هم رسیدن ما دور است
فردای بدون هم شدن نزدیک است ...




پ.ن :  غصه ی سرنوشت های محتوم ...
دارم تمام می شوم!
درست مثل داستانی که از چند صفحه مانده به آخر
می شود انتهایش را فهمید!

روح من درست مثل کودک های بازیگوش
وقتی به لبه های تیز رسید
دستش را برید...

به اندازه ی یک تو خسته ام...
از آرزوهای موازی
از چهره های متضاد و شبیه

از آنهایی که فکر می کنند می شود
برای رضای خدا دروغ گفت!
می شود تهمت زد.

من نفرت دارم از زن هایی که مردشان را
حتی در ظلمت دنبال می کنند!
و از مردهایی که...

من به تنهایی خودم...به تنهایی بی انتهایی که تا کیلومترهایش
هم صحبتی نیست مغرورم!
من از اینکه آلوده ی دوستی های مجازی نشده ام
به خود می بالم!
من نفرت دارم از دوستانی که تحمل یک زخم سکوت را ندارند...

اصلا بگذار بگویم!
بزرگترین اعجاز تاریخ برای من مریم بود
با روزه ی سکوتش!

می خواهم انتقام بگیرم. من از خودم!
روزه ی سکوت گرفته ام...

چند خط برای ...

نخستین گناه کدام بود؟ نمی دانم...
شاید وقتی بود که
آدم برای اولین بار -روی ماه- قدم گذاشت
و حوا - حوای بی خبر- 
 بی هوا هورا می کشید...

یا همان وقت که
میان دشتی بی انتها سبز
بی آنکه بداند
دستش را گرفته بود
و خیره به آسمان
بی آنکه بخواهد
پرسش را اختراع می کرد و
آدم...-آدم که دلش جای دیگری بود-
می خواست چون گوسفند یعقوب
از -چرای- او بگریزد!

نه... شاید بار اول زمانی بود که
مردی از پشت کوه
با دشنه های کاغذی اش
چون راهزنی دل شکسته
راه بر زنی بست
که از او چند سال مجنون تر بود!


اسمش را گذاشته بودند ابراهیم . برای همین وقت ها...
تا آتش را برای سارا سرد کند
و نگذارد که هیچ تیغ براقی
عریانی اش را به رخ او بکشد!

و آنگاه
عشق چون عذابی آسمانی
مرد را به درد
و زن را به مرد
مبتلا کرد!

مدرنیته از موسی شروع شد
با فرمانی هیدرولیک که دریا را به دو نیم می کرد
و نیمه ی سیب را دلیل جاذبه...

آنوقت بود که دوباره -پس از سال ها- باران گرفت...
و به مریم آموخت که چگونه سکوت کند!
وقتی هیچ کس جرات نداشت
عاشق صدای لرزانش بشود...

فان تولوا فقل آذنتکم علی سواء
و ان ادری اقریب ام بعید ما توعدون!
و ما ارسلناک الا رحمة للعالمین...

برای خاطرم غم آفریدند

ولیکن...اندکی کم آفریدند!

نمی دانم خلاصه بخت من را

ز تهران...یا که از بم آفریدند!!!



پ.ن : امروز رفتم سفارت ایران توی لندن.
می خواستم به آقای سفیر بگم :
ای که سیاهه چشمات ، همرنگ روزگارم!

پ.ن : خیلی دلم می خواد یه صحبت مختصر با
اجدادمون داشته باشم...که چه جوری مستعمره ی اینا شدن!

از پلیس در مورد یه خیابون پرسیدم گفت نمی دونم!
گفتم شاید لهجه دارم و طرف بچه طهرونه و ....
براش نوشتم...بازم گفت نمی دونم!
دفترچه اش رو باز کرد ... دیدیم یه خیابون اون طرف تره.
عرضش ۲۰ متر.. طولش ۲ کیلومتر!

پ.ن : دقت کردین موشک «امید» با یه ابتکار به فضا پرتاب شد؟
اولین موشک دنیا که در ثانیه ی هشتم شلیک میشه!
تازه اونم نه شمارش معکوس!