ما اهل کوفه نیستیم ، علی تنها بماند!

تو هیچ عهـد نبستـی که عاقبـت نشکسـتی...
مرا به آتش عشـقت
نشاندی و ننشستـی...



بنای مهر نمودی که پایدار نماند...

باز هم در این روزهای قرمز و نارنجی
آژانس شیشه ای را دیدم...
دل خوشم به تاریکی وفاداری که اشک هایم را
مخفی نگاه می دارد..

پ.ن :‌ ترس سوغات آشنایی هاست!

پ.ن : حاجی گلوم میسوزه ...
دستت رو بذار روی گلوم..
نه همون دستو...

پ.ن : اگه هنوز از خاک ایران خارج نشدیم
بگو هواپیما برگرده!

سرباز عاشقی هستم زیر پرچم روح...

"اولیاء ما هستند این پایین شهری ها و پابرهنه ها - به اصطلاح شما- ..
این ها ولی نعمت ما هستند..
اگر این ها نبودند ما یا در تبعید بودیم..یا در حبس بودیم..یا در انزوا!"



"ما از این جا خواهیم رفت..هیچ شکی نیست..ما زودتر و شما هم بعدا می آیید..
مسئله ای نیست..باید فکر این رو بکنیم ...ملت از شما می پرسند..
شما برای اسلام چه کردید.."



« با دلی آرام ، روحی مطمئن و ضمیری امیدوار به فضل الهی...»

برای تاریکی دل خودم...

¤ دوست دارم فیلمساز شوم...اما از بازیگری بدم می آید
نقش هیچ چیز را دوست ندارم بازی کنم..
حتی نقش مشکلات پیروز و یا دلخوشی های تسلیم شده را...

¤ دوست دارم آهنگساز شوم..پر از ملودی های تازه است در دلم
از عود و چنگ و تار و سه تار و پیانو و حتی گیتار هم خوشم می آید
اما هیچ دلم نمی خواهد نوازنده باشم!

¤ اهل دلم ... هر چند از تهران زیاد خوشم نمی آید!

¤ دوست دارم بروم وزارت امور خارجه!
به نظرم آدم های ضعیفی داریم آنجا !
از تحقیقات نظامی هم خوشم می آید
باید بیرحمانه ترین ابزار را برای دفاع بسازیم!
مهمترینش فرهنگ است!

¤ از اینکه معلم باشم بدم می آید!
حتی استاد دانشگاه هم نمی شوم...

¤ معتقدم در این دنیا هر لحظه
بی نهایت معادله و بی نهایت مجهول
به صورت داینامیک
با یک روش مشابه و پیچیده
تولید و حل میشود!
که روش حل آنها با تجربه هم به دست نمی آید..
که اگر اینطور بود ریش های سفید و هزار ساله ی نوح با
اشک غم پسرش خیس نمی شد!

¤ زندگی ام این روزها شده در حد پت و مت!
آشنایی هایم در حد چت و مت!

¤ به دوستی می گفتم :
شما هم اگر تنها فوتبال بازی کنید
و توپ را به دیوار شوت کنید تا برگردد ،‌ شاعر میشوید!

اصولا تمام شاعران ما با توپ شاعر شده اند احتمالا
غیر از باباطاهر که روش دیگری را برگزید!

¤ من شاعر همان شعری هستم
که دم در
ماشین بهش زد مرد!
من شاعر همان شعری هستم
که از
زیر پل عصمت
به سلامت
رد شد!

من شاعر این شعر سیاهم هستم!

¤ از ماست ترش بیشتر خوشم می آید
 مشکل آنجاست
که هیچ بقالی نمی گه
ماستش ترشه!

¤ شاعر نوبنیاد
باز هم گله کرد!
نصف شب هم حتی...

شاعری نوبنیاد از الهیه و چمران بگذشت!

¤ در آینه از خودم خوشم می آید!
این آخر گله از روزگار است!

¤ بعضی دلشان برای ماهی میسوزد
بعضی برای ماهیگیر!
اما هیچ کس دلش برای تو که
سر قلابی نمی سوزد!

تمام!

دل ها را باور کن ...
باور کن یارا ...



فبای آلاء ربکما تکذبان...!؟