در ملکوت سکوت(۲)

«خورشید از فراز سرم
به شکلی کنایی می تافت
چند قرن آن طرف تر
درست رو به روی حسرت های من
زنی پشت به آینه
چون تیغی برهنه نشسته بود
و گیسوی سپری شده اش را
در باد
می بافت!»





پ.ن : دلم نمی خواهد چیزی بنویسم که دل خوشی های
موروثی و باستانی ! را در ابتدای این « چروک سوم» بر پیشانی
سال جدید خدشه دار کنم!
خوشحال باشید!
ولی بد نیست یکی هم بداند که اینجا
« درست رو به روی شادمانی های شما ...»
یکی زندگی را مثل لخته های خون
به مانند اجاره بهای ماهانه
-درست سر وقت- 
بالا می آورد! 

پ.ن : بارش یکریز باران بود و صدای همهمه و غوغا ...
دلم پیش تو بود که حالا مرا بین این همه
آیه های تردید به وحشت انداخته ای!
دلم همیشه پیش تو بوده حتی گاهی که حواسم پرت می شد!
اما تو همیشه بودی و
ساده دلی هایم را تماشا می کردی...

با این همه مهربانی ...
بر فرض که خودم خواستم!
اما تو چرا من را تنها گذاشتی؟!
مگر قرار نبود در عاشقی سمج باشیم و جسور!؟!
مگر قرار نبود مقابل تهمت و رسوایی به آیه های بوسه استناد کنیم که
هنوز منتظریم تا بیایی...

من دلم خسته است...
من منتظر رویای مادرانه ام!
می دانم قد من از دیوار بلند کرامتش خیلی کوتاه تر است!
اما عاشقی این حرف ها را نمی فهمد
دستم را به گریه هایم می گیرم و
دست به دست تو بالا می آیم!
تا به چشمه ی چشم های مادرانه ات برسم...
مرا بپذیر که سخت دوستت می دارم!