آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد
صبر و آرام تواند به من مسکین داد...

وان که گیسوی تو را رسم تطاول آموخت
هم تواند کرمش داد من غمگین داد...

پ.ن : حکایت شب هجران...

پ.ن : کاش آنقدر مطمئن نبودم!
همیشه چشمانم را از نگاه های آسمانی پنهان میکردم
و رازداری را به صراحت آغشته ...
تا « درد مثل نیلوفر ، تنه ی نامم را بلعید!»

یادش به خیر
زمانی که با زخم غلیظ همیشه ی شب ها
نجوایم را حتی از نزدیکی حبل الورید نشنیدی!
و گرنه...

آنجا که:

خراب باده ی لعل تو هوشیارانند...

تو را صبا و مرا آب دیده شد غماز
و گر نه عاشق و معشوق رازدارانند...

 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
nerd سه‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 05:04 ب.ظ

تو که جنگجوی نگاه های رو در رو بودی اخوی؟ یاران را چه شد؟

Smm چهارشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 12:42 ب.ظ

صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بیابان فتاده ای مارا

علیرضا جمعه 31 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 12:43 ق.ظ

انان که قمار عشق میبازند
در سینه بنای حسرتی میسازند
بنگر به صداقت و صفای گل سرخ
سادات جهان به فاطمه مینازند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد