آفرین بر دل نرم تو که از بهر ثواب

کشته ی غمزه ی خود را به نماز آمده ای!...




به نور اعتماد کن که حدیث عاشقی از نور شروع می شود
چشم های عاشقان همیشه نگران است
مگر نگران را خیره معنی نکرده اند؟

باید تحمل داشته باشی...باید بال های فرشتگان
شب که میشود
لطیف و آگاه
 صورتت را نوازش کند و فقط نگران باشی!

-----

پ.ن : «عمران» را دوست داشتم...اما همین یک شعر را تنها
از او به یادگار دارم که از روز رفتن هر روز زمزمه اش می کنم!

مادرم روی سرم قرآن گرفت
آیه ها در پیش چشمم جان گرفت
ابرها از چار سو گرد آمدند
رفتم و پشت سرم باران گرفت!

روی دل آرای تو را ...


گریه نمی دهد امان...

نه به خود آمدم اینجا که به خود باز روم
آنکه آورد مرا ، باز برد در وطنم

مرغ باغ ملکوتم...نی ام از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم!



پ.ن : الله لطیف بعباده یرزق من یشاء وهو القوی العزیز
همه وجودم را ترس گرفته..باز می گوید نترس و امیدوار باش!
وهو الذی یقبل التوبة عن عباده و یعفو عن السیئات و یعلم ما تفعلون
ویستجیب الذین آمنوا وعملوا الصالحات و
یزیدهم من فضله
والکافرون لهم عذاب شدید!

 

یادم باشد بزرگ که شدم(!) ، شبها،
قصه ی زندگی ام را با شادی و شوق تعریف کنم برایت ...

قصه ای که هر چقدر آغاز نداشت ، پایان داشت!
قصه ای که جز تو هیچ کس در آن نبود ...
من هم نبودم!
تو بودی و هزار هزار سودا که
غیر از دل قصه محملی را برنگزید!
اسمش را به من سپردی و خودت در او جای گرفتی!
همین!

نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آ...

 

پ.ن :‌سنگدل...