شور شراب عشق تو
آن نفسم رود ز سر

کین سر پر هوس شود
خاک در سرای تو...



پ . ن :‌ این بوسه امانت است روی لب من..

و اوفو بعهد الله اذ عاهدتم
و لا تنقضوا الایمان بعد توکیدها
و قد جعلتم الله علیکم کفیلا
و الله یعلم بما تعملون

پ.ن : از خار و خس که بگذری .. که اگر خوب بنگری ، تمام ، 
سیاه و خاکستری اند..آخرش خورشید است!

بگذار یکبار هم که شده تصویر را توصیف کنم!

پ.ن :‌ مهربانی چشمانت مبارک!
تو شرابی مهیا بفرما
اذن داروغه با ما!

پ.ن : هر کس به طریقی...(به جهنم!)

پ.ن : آواز دهل دارد ! ، آن چشم غم انگیزت

(یادم باشد با همین مطلع، بیکار که شدم! ، شعری برایت بگویم!)

پ.ن :‌ یک دست جام باده و یک دست زلف یار ،
خسته شدم از این همه امتحان مکررت!

باورت میشه اگه بار گناه بر دوشم و امید به لطف خدا برای جبران نبود
یه لحظه توی این دنیا نمی خواستم بمونم!

دنیایی که هیچ آرزویی برام نذاشته...

باورت میشه به هیچ چیز این دنیا دل بسته نیستم...باورت میشه
ماه ها میگذره و پرده ی این اتاق را کنار نزده ام ...؟؟!

دلم آهنگ -شب عاشقان بیدل- را می خواهد

حیف که مثل خیلی چیزها تهران جا گذاشتمش!

من از اوون وقتای بی تابی می خوام ...

  الذین یوفون بعهد الله ولا ینقضون المیثاق 
و الذین یصلون ما أمر الله به أن یوصل
و یخشون ربهم ویخافون سوء الحساب

و الذین صبروا ابتغاء وجه ربهم
و أقاموا الصلاة
و أنفقوا مما رزقناهم سرا وعلانیة
و یدرؤون بالحسنة السیئة...


انگار آتش گرفته ام...تمام بدنم می لرزد.
خدایا!
اگر از در رحمت خویش برانیم به کدامین در پناهنده شوم؟
واگر از قله ی رافتت مرا برانی به کدامین دامن بگریزم ؟
که صد افسوس از خجلت و رسوائی ام و
 هزار افغان از توشه راهم ...
 هزار افغان از توشه راهم ...
 
هزار افغان از توشه راهم ...


پ.ن ! : امروز یادداشت های روزانه ام
اینگونه آغاز گشت:

-صبح امروز ...حالا دیگر ۲۳ سال از آمدنمان می گذرد
ولی امسال تنها سالی بود که کنارشان نبودم.

یاد حرف های شب آخر حمید می افتم و
صحبت های پارازیت دار وحید...
یادم می آید سرم را زیر بالشت کرده بودم
که صدای گریه هایم را نفهمند
و مدام در ذهنم از کودکی
روزها و شب ها را می شمردم...
...


من زندگی را اینطوری دوست ندارم!
حالا همه شعرهایم به این ختم می شود که :

چون سر آمد دولت شب های وصل
بگذرد ایام هجران نیز هم...

انشالله

اینها را نمی خواستم اینجا بنویسم
از کم طاقتی ام بود...نمی دانم.هرچه بود
تنهای می دانم :

درد دل با تو همان به که نگوید درویش
ای برادر که تو را درد دلی پنهان نیست!

سعدیا عمر گران مایه به پایان آمد
هم چنان قصه ی سودای تو را پایان نیست...