نه به خود آمدم اینجا که به خود باز روم
آنکه آورد مرا ، باز برد در وطنم

مرغ باغ ملکوتم...نی ام از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم!



پ.ن : الله لطیف بعباده یرزق من یشاء وهو القوی العزیز
همه وجودم را ترس گرفته..باز می گوید نترس و امیدوار باش!
وهو الذی یقبل التوبة عن عباده و یعفو عن السیئات و یعلم ما تفعلون
ویستجیب الذین آمنوا وعملوا الصالحات و
یزیدهم من فضله
والکافرون لهم عذاب شدید!

 

یادم باشد بزرگ که شدم(!) ، شبها،
قصه ی زندگی ام را با شادی و شوق تعریف کنم برایت ...

قصه ای که هر چقدر آغاز نداشت ، پایان داشت!
قصه ای که جز تو هیچ کس در آن نبود ...
من هم نبودم!
تو بودی و هزار هزار سودا که
غیر از دل قصه محملی را برنگزید!
اسمش را به من سپردی و خودت در او جای گرفتی!
همین!

نظرات 3 + ارسال نظر
مهدی سه‌شنبه 16 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 06:25 ق.ظ http://lovepaste.blogsky.com

از کجا آمده ام امدنم بهر چه بود.وبلاگت خالی از هر رنگ و ریا زیبا بود دلنشین با کلامی از دل که به دل هم مینشیند.به کلبه محقر من نیز سری بزنید شاد خواهم شد.

Bdel سه‌شنبه 16 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 09:53 ب.ظ

هوالله.
"همه وجودم را ترس گرفته.."
هر گام به کوی عشق، صدگونه خطر دارد
گو همره ما گردد، رندی که جــــــــگر دارد!
.
.
.
"قصه ای که جز تو هیچ کس در آن نبود ...
من هم نبودم!"
اینجا خبری گــــر هست، از بی‌خبر باشد
عاشق نتوانش گفت، کز خویش خبر دارد!
.
.
.
الحق که جای ِ تبریک داره...

هومن سه‌شنبه 16 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 11:49 ب.ظ

محمد جان زیبا بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد