تمام بهانه هایم برای ماندن بیهوده بود!
این خنده های مشکوک هم دیگر دوامی ندارد..
«تاگور» میگوید:
سپاس خالصانه ی  من ،
نثار دوستانی باد!
که کاستی ها ی مرا می دانند
و با این حال دوستم میدارند!

نیچه میگوید:
شاعران آب را گل آلود میکنند!
شاعران میگویند:
فیلسوفان آفتاب را!

شاخه ای گل چید
در گلدان گذاشت
بعد روی کاغذ رنگی نوشت
«ما برای وصل کردن آمدیم!»

نزدیک تر بیا!
من روی دست فاصله  تشییع میشوم!
صدایی مهیبی قلب را به لرزه در می آورد
اسمع---افهم
یا فلان بن فلان
نزدیک تر بیا!
زیر لب زمزمه میکنم:

در غربت مرگ بیم تنهایی نیست
یاران عزیز آن طرف بیشترند

Restart

دوباره من این جا ایستاده ام..رو به سوی جاده ا ی بی انتها..خاموش و بی صدا!..چشم معذرت دارم به پیشگاه رهگذرانی که از این وادی می گذرند و ناله های گاه  و بی گاه مرا در کنج عزلت و غربت میشوند...کلبه ی محال عشق!..جان پناهی که در این شب ها مرا به پرواز وا میدارد و چه دل انگیز و آرامش بخش است وقتی با ندای محزون «غریبه» همراه شوی..که:
  معشوق من چندان لطیف است که خود را به «بودن» نیالوده ، که اگر جامه وجود بر تن می کرد، نه معشوق من بود... معشوق من، منتظری که هیچ گاه نمی رسد. انتظاری که همواره پس از مرگ پایان می گیرد، چنانکه این عشق نیز هم...