مرا به آتش عشقت نشاندی و ننشستی..



نه صدایی نه سکوتی نه درنگی نه امیدی..

-عمو- همه چی داره..کمترینش فشار خونه!
دیروز صبح رفته بودیم زیارت اهل قبور*..
-عمو- با لبخند از میان قبرها
قدم می زد و به نوشته های روی آنها توجه می کرد
و می گفت :

شاید این جمعه بیایم..شاید!



* یاد یکی از شاعره های این مرز و بوم پر گهر افتادم
که می گفت :

رفته بودم دیدن اهل قبور
عاشقم شد پیرمرد مرده شور!

دل ز من بردی و پرسیدی که دل گم کرده ای...



پ.ن : در میان این همه بت عزم ایمان چون کنم؟

شاید ساده دل باشم که بی هیچ توشه ای
خواب راه های رفته را ببینم
و دستان تو را انتظار بکشم..
شاید ساده باشم که
خواب هایم را باور کرده ام ..
خوب می دانم :

تو رشک آفتابی ..کی به دست سایه می آیی..

السلام علیک..

تو حال دلم را ببین و برو...



من نه عاشق بودم
و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من
من خودم بودم و یک حس غریب
که به صد عشق و هوس می ارزید!

پ.ن : اتصالی نیست
صدای تو را می بوسم..
صدای تو را می بوسم..
صدای تو را می بوسم..

سودای آن ساقی مرا ، باقی همه آن شما...



سبک هستم و نمی ترسم از سرنوشت
و آرزوی مرگ ندارم
زندگی را دوست دارم برای تو
و با دست تو
و ای کاش صدایم رساتر
و دلم صاف تر از همیشه باشد
تا همین دقیقه های مانده را
برای تو باشم ..