پرستو آمد و از گل خبر نیست
چرا گل با پرستو همسفر نیست؟
چه افتاد این گلستان را چه افتاد
که آیین بهاران رفتش از یاد
چه درد است این چه درد است این
چه درد است
که در گلزار ما این فتنه کردست
چرا در هر نسیمی بوی خون است
چرا زلف بنفشه سرنگون است
چرا سر برده نرگس در گریبان
چرا بنشسته قمری چون غریبان
چرا پروانگان را پر شکسته ست
چرا هر گوشه گرد غم نشسته ست
مگر خورشید و گل را کس چه گفتست
که این لب بسته و آن رخ نهفته ست
مگر خورشید را پاس زمین است
که از خون شهیدان شرمگین است..

 سایه



پ.ن : ... الحمدلله علی عظیم رزیتی..

« من میخ کفشم
از هر تراژدی گوته
دردناک تر است..»

ولادیمیر مایاکوفسکی


الایام تهتک الامر عن الاسرار الکامنة..


ای بخشنده ی معصوم..


چهره ی خندان شمع ، آفت پروانه شد...



پ.ن : رشته ای بر گردنم افکنده دوست
می کشد هر جا که خاطر خواه اوست..

می دانم که جز با دست تو
و دعای نورانی ات
بر طرف نمی شدم..
ولی تو بزرگ تر از هر چه منت ای
..
اما من هنوز چشم دارم
به دست های عزیزت
و کلمات مقدسی که
قرار است همراهم باشند..

بخشنده ی معصوم..
منتظرم..