دری دیگر نمی دانم . رهی دیگر نمی گیرم..

اما نه چنین زار..

که این بار افتاد



به خیالش دل من
پنجره ی فولاده ..

ذاک دعوای و ها انت و تلک الایام..



نمی خواستم بنویسم
اما انگار ، فرشته های کم حوصله
طاقت قیافه های غفلت زده را ندارند..
اما من
هر بار که گم می کنم خودم را
آرزوهایم را می شمرم..
و فقط به همان ها نمی میرم.
آرزوهای من
تو را-هر چقدر دور-
به من می رسانند
و در حق فاصله ها ظلم می کنند..
و تاریکی ها را نادیده می گیرند..

جغرافیایم عوض شده
آنها را که به من نزدیکند ولی
از تو دورند
دوست ندارم
و آنها را که به من دورند
ولی به تو نزدیک اند.
می پرستم..

آه..دست تو
افسوس که
لطافت بزرگی است
برای زخم های من ..

سرم را نیمه از پنجره بیرون کرده ام
هوا هم انگار بارانی است
عاشق این بلا تکلیفی قبل از بارانم...
چشمانم را بسته ام
در این جاده ی از کودکی آشنا
باد به صورتم می خورد
مثل دستی لطیف
بنان می خواند :

قسم به تار موی تو
که از جهان بریده ام من..

اما
آن اتفاق ساده نیفتاد..

قیصر



پ.ن : شاید از طبقه ی دوم گرفته باشی عکس را.
وقتی هنوز ستون های بنا عریان بود
و هیچ سنگی رو سنگ بنا نشده بود
و آسمان بکر و پنجره باز..
به قول قیصر :
با روزهای ریخته در پای باد
-با هفته های رفته
با فصل های سوخته
با سال های سخت
رفتیم و سوختیم و
فرو ریختیم-
با اعتماد خاطره ای در یاد
اما
آن اتفاق ساده نیفتاد..