دل ز من بردی و پرسیدی که دل گم کرده ای...



پ.ن : در میان این همه بت عزم ایمان چون کنم؟

شاید ساده دل باشم که بی هیچ توشه ای
خواب راه های رفته را ببینم
و دستان تو را انتظار بکشم..
شاید ساده باشم که
خواب هایم را باور کرده ام ..
خوب می دانم :

تو رشک آفتابی ..کی به دست سایه می آیی..

نظرات 3 + ارسال نظر
ab یکشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 09:46 ب.ظ http://301040.blogsky.com

ajab dashti
http://301040.blogsky.com

MB دوشنبه 26 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 01:05 ق.ظ

درد تن درد روح را سبک می کند
شاید هم نکند
دیگر چه فرقی می کند..

باید شکیبا باشم
ولی نیستم
ولی تو باید
بی خیال باشی
ولی هستی..

تب دارم و از دستم درد می بارد
لیوان چای داغ
منتظر نفس های من است
تا سرد سرد شود..

پشت پلک هایم مثل
درب اتاق
خیلی سنگین است
باید که بسته شود زود..

0- دوشنبه 26 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 12:20 ب.ظ

بعضی وقتها به دور از همه این عقلها و منطقها فقط باید ساده بود و زودباور!
ته ته ته همه این راههای نرفته ناآشنای وحشت زا نوریست٬ درست همانجا که همه آسمان به همه دریا میپوندد و من هنوز قدم ننهاده در این راه تو را در انتهای این راه دیده ام آغوش گشوده به استقبال من!!!

پ.ن.
این نه از سر سادگی بود و نه زودباوری٬ باور کنید!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد