پسرک چوپان با نی لبک کهنه اش
در آن رنگ رنگ دشت

گوشه ی غم انگیز *دلم را وسعت می بخشد!
من یکی مردودِ امتحان ِ دشوار ِ ابر ِ دل گرفته و
سوادِ آسمان ِ بی ستاره ام ... 
اگر بی خوابِ صدای همین چکاوکِ تازه رسته در گلویم هستی،
ساده بگویم:
--یک اتفاق ساده و مهربان بود
و تمام شد!
برای همیشه!--


* غم انگیز، گوشه ایست در آواز دشتی
در دستگاه شور

 

خوش دارم خبری هولناک
 همراهِ ابری پیچیده در سیاهی ِ غم ،

همین دم دمای اول صبح احوالم را خراب کند ...

 من در هیاهوی این همه روشنی زیادی ام .

 من در رویاهایم پیر شده ام !
 انگشتانم پوسیده است ...

 بانو ! 

 دنیا بدون من چیزی کم ندارد ...

در این چهار سال ، از هیچ کس هیچ یاد نگرفتم!
جز همان جملات نغز استاد مهربان و صمیمی درس موازنه...
یادم می آید یک روز با حرارت همیشگی تابستانی اش
و دلسردی تازه ی زمستانه ای می گفت:
--بزرگترین و پیچیده ترین سیاست در زندگی، صداقت است!--
شاید اثر توجه به همین حرف ها بود که
بعد از چهارسال
فرزام مرا «معمای غیر قابل حل» میداند
و اردلان مرا «روباه پیر»!


پ.ن : ای هم نفسان حلقه ی ما!
         رفتید....!
         ولی نه از دل ما!

تو هیچ عهد نبستی که عاقبت نشکستی...

پ.ن: مرا...

شادم که سودایی ندارم...