eمیلم

پراست از پیغامهای نرسیده

آنقدر که فرصت نمی کنم حذفشان کنم!

گـــاه بهر مال اشبــاه الرجال

گاه بهــر جـاه خنجر میزنند...

بانوان دل نازک و کم طاقتند...

با کمــی اکراه خنجر میــزنند..

می نویسم...
هر چند گریه ام را به درگاهت مجالی نیست..
می نویسم...
نون و القلم ما یسطرون...
در این لحظه ها
دمی مانده به طلوع گندم٬
سوء تفاهم مهــر..
اواسط دی!

دیشب «درنگ» از آندره ژید را می خواندم...
همان که می گوید:
...از در تنگ داخل شوید زیرا تنها آن راهی به سعادت میبرد.....
هر چه بیشتر می خوانم لذت تلخی فنجان قهوه بیشتر اثر میکند...
 «آلیسا»...
خاطره ی آشفته ی گناه..
و گرمای بی دغدغه ی مرگ...
و
...
حسرت روزگاری را میبرم که چندان کودکانه به اطراف مینگریستم که اکنون تو ! .. جای خالی خیالی را حس میکنم که میدانم این روزها گاهی به سراغ تو هم می آید ..

هنوز هم گاهــی خواب خنده های پدر بزرگ را می بینم...