گریه ی جدایی امروز و وعده ی هرگز برای دیدار فردا!

نــاله از درد مکن!
آتشی را که در آن زیسته ای سرد مکن!

با غمش باز بمان!
سرخ رو باش در این عشق و
 سرافراز بمان!

راه عشق است که همواره شود از خون رنگ..

«دل دیوانه ی تنهــــا....دل تنگ»

«قل رب ادخلنی مدخل صدق و اخرجنی مخرج صدق
واجعل لی لدنک سلطانا نصیرا

و قل: جــاء الحق و زهق الباطل
ان الباطل کان زهوقا

و ننزل من القرآن ما هو شفاء و رحمته للمومنیـــن
و لا یزید الظالمین الا خســارا» 

الهم احکم بیننا و بین قومنا
فانهم غرو نا و خذلونا و اقتلونا...
-------------------
صدای گوش خراش نوادگان سقیفه ..
علی را وادار میکند که فریاد بر آورد...
«تو مرا کفایت می کنی ای دندان پیش افتــاده!؟»

و آنجا که می گوید:
به خدا قسم با هم نشینی با چنین آدمهــای خردی مرا خوار کردند...

ll cielo

معلم سال اول دبستان..
آدمهـــایی که از جنس این دنیا نبودند..

تنگی نفس را از یــادگارهای کربلای ۵ می دانست
 و غم غربت را یادگار دوستان هم رزمش..

سیمــای خندانش هرگز فراموشم نمی شود..
آنکه همان روز اول معنی فراق و عشق و وصال را به ما چشاند...
و من آن روز بود که فهمیدم
روح سبز او با میله های قفس اطرافیانش هرگز پیوند نخواهد داشت..
قفس سیاه آدمها ی مــادی(در بهترین وصف) که از زندگی
فقط
ظاهر سازی های شوم و روشنفکری های کور را چون بردگانی حلقه به گوش
فرا گرفته بودند..

یادش به خیـــر..
روز اول...
می گفت:
بچه ها!
درس اول زندگی گذشت است...
و بعد از کمی مکث ادامه داد..
درس آخر زندگی هم گذشت است...

آن روز--روز اول---ما درس اول را نفهمیدیم..
ولی درس آخر را..
درس آخر را
چند ماه پیش فهمیدم که خبر درگذشت او را در کنج بیمارستانی دولتی
در صفحات رنگی روزنامه های غیر ورزشی!
در زیر عبارتی درشت خواندم که:

«فلانی: حقــیقت پشت پرده را افشــا خواهم کرد»

بی اختیار زمزمه میکنم:

ـ " شاعری خون قی کرد

    تاجری دید و خیال می کرد   

    گربه ای دور لبش را لیسید

    عابری راه خودش را طی کرد....


 

delgir!

گاهی روزهای هفته را به  عشق و کین تقسیم می کنم..
بگذریم گاهی حسابش هم از دستم در می رود...

«از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست...
گر هم گله ای هست..
دگر حوصله ای نیست..»