عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست...

پ.ن ۱: در نظرات آمده بود:
بی خیال . جنگ خیلی وقته که تموم شده رفیق ...
-گمان می کنم سکوت بهترین پاسخ باشد
اما به عنوان یک نکته ی نغز دوستانه می گویم:

اسفندیار مغموم، هر چه دید از چشم خودش دید!

پ.ن ۲: دوستی با تاب فروان و نصیحت گونه
 از « کهنه زدایی» می گفت...از تصفیه ی فساد!
گفتم شاید این چند بیت مراد دلش نباشد
از این رو می نویسم!
ای دل اندوهگین شادنمایی مکن!
حیله نشاید تو را کار ریایی مکن!
گر که تو خود مانده یی در شب تاریک جهل
مردم گمگشته را راهنمایی مکن!
این همه ترفند چیست ؟ راست بگو مرد باش!
پنبه ی خود را بزن فکر خدایی مکن!
آینه ی شعر را تاب غبار تو نیست 
 دفتر خود را بشوی کهنه زدایی مکن!

پ.ن۳:
من اسمش را می گذارم همان « به رنگ ارغوان..»
یا «زخم کبود..»
اما احساس می کنم:
کسی تمام ایدئولوژی هایم را در یقه ام تُف کرده است!

کم است این همه دلواپسی ٬کم است..
لابه لای این همه کنایه گاهی گم میشوم
و نمی دانم چرا دیگر علاقه ای به پاسخ ندارم
شما هستید و جای خالی ِ بعد از من‌ غریب..
مسیحای من!
دیگر این سربازان شجاع و مغرور توان جنگ ندارند
و تاب ملامت های من را !
مسیحای من!
حالا که آخر جنگ است...
ترجیح می دهم
مثل یک فرمانده ی دل سرد بمیرم!
چراغ های جنگل را خاموش کنید
بگذار باران ببارد بر این چشم های رو به خاک
مرگ نزدیک به انتهای ترس است..
و ترس تظاهر به جاودانگی!
آی دانش آموزان کلاس پنجم!
اگر میتوانید
جای خالی  آخر سوال چهارم را پر کنید!


گناه آفتاب چیست؟ اگر ما شب را خوب نخوابیده باشیم!


پ.ن۱: در زمانه ی ما از درخت نگفتن جنایت است!

پ.ن۲: باور کن که گاهی می نشینم و به همین دانه های نورانی ِ پی در پی
 نسبت فضیلت میدهم!..تمام روز دل خوشی ام میشود!
یسبح لله ما فی السماوات وما فی الارض له الملک وله الحمد
 وهو علی کل شیء قدیر.
 هو الذی خلقکم فمنکم کافر ومنکم مومن
والله بما تعملون بصیر 
خلق السماوات والارض بالحق وصورکم فاحسن صورکم
والیه المصیر...

پ.ن۳: از دست غیبت تو شکایت نمی کنم
                                        تا نیست غیبتی نبوَد لذت حضور
         گر دیگران به عیش و طرب خرمند و شاد

                     «ما را غم نگار بوَد مایه ی سرور..»

من از رندی نخواهم کرد توبه

ولو آذَیتنی بالهجر و الحَجر


بیستون ِ عمر را جز قامت خم، تیشه نیست....