کم است این همه دلواپسی ٬کم است..
لابه لای این همه کنایه گاهی گم میشوم
و نمی دانم چرا دیگر علاقه ای به پاسخ ندارم
شما هستید و جای خالی ِ بعد از من غریب..
مسیحای من!
دیگر این سربازان شجاع و مغرور توان جنگ ندارند
و تاب ملامت های من را !
مسیحای من!
حالا که آخر جنگ است...
ترجیح می دهم
مثل یک فرمانده ی دل سرد بمیرم!
چراغ های جنگل را خاموش کنید
بگذار باران ببارد بر این چشم های رو به خاک
مرگ نزدیک به انتهای ترس است..
و ترس تظاهر به جاودانگی!
آی دانش آموزان کلاس پنجم!
اگر میتوانید
جای خالی آخر سوال چهارم را پر کنید!
مسیحای من!
دلواپسی هامو بگیر از من
غم ها تو ای آینه حاشا کن
بی خیال . جنگ خیلی وقته که تموم شده رفیق .
چون دل آرام میزند شمشیر
سر ببازیم و رخ نگردانیم
سلام
از آشنایی با شما خوشحالم
چراغ ها را خاموش کنیم
و شب را به اولش برگردانیم