...هان ای شب شوم وحشت انگیز
تا چند زنی به جانم آتش؟
یا چشم مرا ز جای برکن
یا پرده ز روی خود فرو کش
یا باز گذار تا بمیرم
کز دیدن روزگار سیرم...



۱.
باید برای نجات فکر دیگری بکنم.
آخرش هیچ کس غرق شدنم را باور نکرد...

۲.دارم فرار می کنم..
از حمام گرم کوی تو!

من درختم اما
نه درختی که بروید در باغ
نه درختی که
برقصد دلشاد
آن درختم که بگرید با ابر..
آن درختم که بنالد در باد

آن درختم که ز دیدار نسیم
برگ برگش کشد از دل فریاد
آن درختم که
در این دشت سیاه
روز و شب مویه کند با مجنون
همه دم ناله زند با فرهاد...

آن درختم که به صحرای غریب
خفته در بستر دشت
رسته در دامن کوه
شاخه هایش حسرت
برگ برگش اندوه...

تک درختم به دل بادیه ای آتشناک
که نه آب است در آنجا و
نه آبادانی..
ریشه ام سوخت ز بی آبی و بی بارانی
شاخه هایم همه چون دست مناجات به ابرست بلند
برگهایم چو زبانی که بسوزد ز عطش
روز و شب منتظر بارانند



لیک بارانی نیست
نه که باران حتا
بر غمم دیده ی گریانی نیست..


نه درختم که منم هیمه ی خشکی بی سود
نازم آن دست که خیزد پی افروختنم..

دیگر ای راهگذر
تشنه ی آب نی ام
تشنه ی سوختنم
تشنه ی سوختنم...

ــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن: از چه بنویسم. دیگر نه من هستم و نه تو
و نه راهی که دستانت را ..

پنجره بسته میشه ، شب میرسه

چشام آروم نداره..تو میدونی
!



۱.
تمام خستگی ها یک طرف.
چهره ی خندان شمع هم . یه طرف!

۲. به قول شهریار :

جانا! به خاک پای تو گل ها شکفته اند

« ما هم یکی شکسته و مسکین گیاه تو ...»

ای خدا رزمنده ی پیروز من، کی خواهد آمد...

« بگذار برف دست های تو

آرام بخش
طوفان
دربه دری ها شود !

آمین..! »



پ.ن : نگو که چرا از دوچرخه می ترسم.
نه به این خاطر که بارها به زمینم زده است . نه..
دوچرخه مرا یاد آدم های بزرگ زندگی ام می اندازد.
آدم هایی که بعد از نماز صبح
جوراب می پوشیدند و سیب می خوردند
و ..
دوچرخه سواری می کردند!
محض رضای خدا.

دوچرخه هایی که پشت سر هم راه می رفتند
و می فهمیدند که میشود کودک بود
حتی کنار آدم های بزرگ.

حالا از دوچرخه ها . ترس شان مانده است
و بی گناهی شان.
و اینکه یادت بماند که
از چقدر محبت برگشته ای!

پ.ن : اگر خدا می خواست آدم را به خاطر همه ی غفلت هایش
مجازات کند که ...
« ربنا لا تواخذنا ان نسینا او اخطانا
ربنا و لا تحمل علینا اصرا کما حملته
علی الذین من قبلنا
ربنا و لاتحملنا ما لا طاقه لنا به
و اعف عنا
و اغفرلنا
و رحمنا
انت مولانا
فانصرنا علی القوم الکافرین »

پ.ن : دیشب خوابم هنری شده بود
مثل همین فیلم ها که انگار کارگردان می خواهد
خودش را لوس کند.

ما پنج تا بودیم. توی یه جاده ی خیلی خیلی طولانی
وسط یه اقیانوس خیلی خیلی بزرگ و آبی
همین جور راه می رفتیم
واسه هم چیزی تعریف می کردیم و
می خندیدیم و راه می رفتیم.
از آن راه رفتن های طولانی که
تا صبح ادامه داشت...

پ.ن : چون صبح ز مهر می زند دم

تا یافت دلم شفای عشقت...