الموت اولی من رکوب العار

امام حسین (ع)



به قول آقای فاطمی نیا :

اینهمه آرزوی خوب...چرا از خدا چیز بد می خواین؟

- البته خدا مهربون تر از این حرفاس که
دعاهای بد آدم رو مستجاب کنه!




۱. که دگر می نخورم...بی رخ بزم آرایی...

۲. خوب میدانم که دلداری احمقانه ی - خوب می شود روزی- هایم
را باید تا آخر همراه داشته باشم.
آدم باید خودش را هر روز و هر شب فریب دهد تا زندگی کند.
من کمی از خودم احمق ترم...

خوب می دانم که غربت در من نه که کم نمی شود
بدتر هم میشود. دیگر آنجا فقط غربت نیست. دلم هم می سوزد.
البته اینجا هم کم کم یاد گرفته ام که نگاهم را
از پرده ی ضخیم زشتی ها عبور دهم
و دلم را بسوزانم...

من برای آن آدمی که از من متنفر است فقط متاسفم.
من یاد نگرفته ام که جواب تنفر را بدهم.
و او هم یاد نگرفته که مرا بفهمد.
دنیا پر از آدم های بی سواد است...

خوب می دانم که آدمی هر چه بزرگ تر شود
وسعت اندوهش بیشتر و حجم ناله هایش سرسام آورتر می شود.
درد داشتن و نداشتن ها سطحی و زودگذر است
درست مثل شیون مرگ...

روح آدمی هر چه بزرگتر شود ، آواره تر می شود
آنقدر که از چاه بیشتر
همدم نمی یابد و از شب رفیق تر
پیدا نمی کند ..

۳. وقتی منتظر نباشی. زمان خیلی زود می گذرد.
آنقدر که چروک های پیشانی ات را دیگر نمی توانی بشماری.
همیشه برای غصه خوردن دیر است و
برای شادی زود.
دنیا درست مثل بچه های سمج
این را به گوش آدمی می گوید..

شب های هجر را گذراندیم و زنده ایم

ما را به سخت جانی خود این گمان نبود...

منم غروب پاییزم

همیشه چشمم گریونه

...



۱. من نمی خواستم جای تو باشم.
که دل به لبخند بیگاه من ببندی که کی تمام می شود.
من نمی خواستم جای تو باشم
که سال های سال
سکوت کنی برای همین چند کلمه حرف قد خمیده.
..
قصه ی من
مثل هر قصه ی دیگر که تمام می شود آخر.
ورق خورده است و
تو باید برای بهاری دیگر
قصه بگویی .
و دل ببندی به یاری که هرگز
در غصه هایت
گم نشد...

۲. نوشتن برای من درست مثل گریه کردن است.
بی واهمه و ناگهان..
آنقدر که هیچ در دلت نمانده باشد
جز همین چند خط..
پس تو هم از این سطرهای کوتاه
به ساده دل بودنم بخند که
هر چه فکر می کنم
 چشم هایم نمی بیند،
گوش هایم نمی شوند
و قلبم...
 سر به سنگ.
دیگر نمی زند.

۳. نوشتن برای من . درست مثل دستان کودکی چند ماهه است
که بی اختیار، دست هر مخاطب غریبه ای را می فشارد.
و شاید بخندد..

نوشتن برای من . بازی کودکان بازیگوش در غروب بی حوصله ی
پاییز است. آنقدر که حواسشان را از زندگی پرت کند.
و نفهمند که جاده های خیس و برگ های زرد
نشانه ی قدم های دور شدنی اند...

۴.نوشته های من . این کلمات شورشگر و گستاخ.
باید مرا تسکین دهند.
باید خرده های فکرم را با ظرافت
از لابلای ذهنم بیرون بکشند..
و انگشتانم باید موسیقی غلیظ غم را
بی وقفه بنوازد.
و کاغذها باید که در پی هم
درست مثل دوست داشتن های اول،
بی دلیل مچاله شوند.

پس نپرس که چرا هر بار که می نویسم.
باز عاشق همان چند خط ساده ی
کاغذهای مچاله ام.

کاش یکبار دیگر . همان موسیقی.
همانقدر مرا به آغوش خود بکشد.
و همان خیال انگشتانم را نوازش کند.
که
کاغذهای مچاله ام...