دلم دریا شد و دادم به دستت...



پ.ن :
فرصت شمار صحبت..کز این دو راه منزل
چون بگذریم دیگر...



۱. درست مثل ماهی در تور بودم.
حالا جناب صیاد زحمت کشیدند و تور را هم از آب در آورند
...
فکر کنم باقی اش را باید از زبان دیگران بشنوید..

از دل گذشته دیگر
دارم جان می کنم..

۲. حالا کم کم دو سالی می شود که با خودم خلوت کرده ام.
هیچ کس را هم به این خلوت بی انتها راه نبود
یعنی اصلا راهی نبود..
همین جا اعتراف می کنم
همه گول خوردید...همه .
من فقط یاد گرفتم که چطور روزگارم را فریب دهم.
اما همیشه از خودم احمق تر بودم و ...
خودم را نمی شد که گول بزنم.

صدای من را از خراب ترین حال دنیا می شنوید
« تو که طعنه به می میزنی...»

۳. باید بایستم تا روزگار، تا آخر ،همه ی تازیانه ها را بزند..
هیچ چاره ای نیست...

درست احساس همان پیرمردی را دارم که
ویولون چهل و چند ساله اش را به زحمت
در دست گرفته بود و آهنگ تکراری زندگی اش را می زد.
اما چشمانش را بسته بود
یعنی آنقدر که دیگر آدم ها برایش فرقی نمی کنند
دوست داشتن شان. نفرت شان.
حتی اینکه شاید صدای سازش آزارشان می دهد
دلش را نمی خراشید.
از آدم ها توقع چند سکه ی جا مانده را داشت
که روزش را به شب برساند
و از سازش توقع آنکه دل آدم ها را برای همان
سکه های جا مانده نرم کند.
دیگر چه نیازی بود که چشمش را باز کند؟

کنار پله برقی مترو ایستاده بود
همیشه یک دسته آدم را دیده بود که بالا می روند
و یک دسته که پایین می آیند.
چه بسا خیلی ها را که مدام بالا می رفتند و
پایین می آمدند.
اینقدر رنگ لباس ها متفاوت بود که حالا می توانست
بگوید که تمام رنگ های دنیا را دیده است
و همه برایش یکنواخت شده است.

مرد ها و زن ها را دیده بود
که می آیند و فکر می کنند که هستند و می روند.
اگر اینها خاطره است که هر روزش خاطره بود
راستش دیگر از خاطره خسته شده بود.

آدم ها فرق می کنند. شاید او هم اگر
حوصله ی زندگی را داشت
در بند ساز خود و دلسوزی مردم نبود
نه اینکه نخواهد جدی زندگی کند نه
برایش زندگی عین شوخی بود.
بیش از همه می خندید اما
خنده هایش از همه ی گریه هایی
که دیده بود ، تلخ تر بود.

آه .. بگذار این را هم بگویم که
دلبسته ی بعضی نگاه ها بود.
یعنی این تنها زیبایی زندگی اش بود.
بعضی نگاه ها که هر چند سال یک بار
و شاید هم یک بار
با بقیه فرق می کردند.
او هر چند خودش عین یکنواختی بود
از فرق لذت می برد.
صدای سازش یکنواخت
جنس سکه هایش یکنواخت
مردمی که رد می شدند یکنواخت
اما
خودش عاشق فرق بود
و فرق ها را خوب می فهمید...

نمی دانم چرا احساس هایم دروغ گو شده اند
دوباره همان احساس گنگی که وقتی در پاریس بودم
آمد و همه ی استدلال هایم را در خود حل کرد و
چند ماه از صحنه ی زندگی حذفم کرد تا ..
دارم غوطه می خورم و کلمات شنا یادم رفته است
هر چند غوطه یکبار - آن هم نصف و نیمه- نفس می کشم.
دارم دیگر غرق می شوم..



این رو اینجا می ذارم...تا یادم بمونه
که یه نامه میتونه چند روز آدم رو
به گریه بندازه...چند روز..چند ساعت..

من از خدا عذر می خوام..
امیدوارم که عذرم رو بپذیره..

آب و آتش

این روزها که می گذرد
احساس می کنم که کسی
در باد
فریاد
می زن د

احساس می کنم که مرا
از عمق جاده های مه آلود
یک آشنای دور
صدا
می زن د

آهنگ آشنای صدای او
مثل عبور نور
مثل عبور نوروز
مثل آمدن روز است

روزی که ...

روزی که این قطار قدیمی
در بستر موازی تکرار
لحظه ای بی بهانه توقف کند...
تا
چشم های خسته ی خواب آلود
از پشت پنجره
تصویر ابرها را در قاب
و طرح
واژگونه ی
جنگل را در آب
بنگرد...



۱. چه می خواهی از این مه ماتم گرفته ی خود
که شب ها در زندان آسمان
تنها میان ستارگان
خاموش نشسته و
بغض هایش را
مو به مو
شمرده است.

۲. برای من زندگی چندان مهم نیست.
اما تصمیم گرفته ام یاد بگیرم
که چطور برای آنچه برایم مهم نیست
بجنگم..با خودم.

اگر چه لشکر روزگار
سیاه و انبوه و جنایت کار است
من باید که جسارت دست گرفتن شمشیر را
داشته باشم.
و با روزها بجنگم
و
با شب ها گلاویز شوم.
و
خاطرات تشنه ام را از خون
سیراب کنم.

۳. من تصمیم گرفته ام که
زمین بخورم اما
دردم نیاید.
دردم بیاید
اما گریه نکنم
گریه کنم اما کسی نبیند..

چشم هایم دیگر معطل نیستند
و دلخوشی های تنبل ام
در بستر خیال
خوابشان نبرده است..

۴. من روزهاست که دیگر از تو نمی نویسم
از تو نوشتن برایم گناهی شده است
که به تو عذابم می دهد..

من نمی دانستم که نویسنده شده ام..
آن وقت فهمیدم که از بی قراری
دنبال تکه کاغذی می گشتم که برایت-برایم-
بنویسم..
من معتاد واژه هایی شدم که درست
به اندازه ی خودم سرگردان بودند
کلمه هایی که
هنوز ننوشته بوی تو را می دادند
و هر جا که بودم
مثل دستی مهربان
آنقدر پیشانی تب دارم را خنک می کردند
که آرام می شدم...

من تب دارم
و دلم
پاشوره های کودکی را می خواهد
با همان سطل قرمز
با همان لذت مرموزی که درست
در میان ترس و تب
به سراغم می آمد.
آنقدر که اگر باز هم آن سطل قرمز
را می دیدم، از او نمی گریختم..