دوست دارم که به دنبال بهارم بروم...



۱. یادش بخیر . همین اول بهار بود که
می گفتیم :

«بهار را دنبال می کنم
به دست های تو می رسم...»

۲.  منم که بی تو نفس می کشم ، زهی خجلت...

۳. «باید بزرگتر شوم .... این را از حجم غم ها می فهمم!»

۴.
میگن یه اصفهانی داشت از دنیا می رفت.
آخرین جملش این بود که :

ما که رفتیم ولی ...

در مغازه بازه!

..

نسل من...
نسل سر به زیر و سر به هوا !

نسلی که تمام حرفهایش را
در پاورقی می نوشت.
می دانست که
خدا هم
متن ها را جدی نمی گیرد.

نسلی که معشوق های دست ساز خود را پرستید ...

نسل من شب امتحانی بود
گریه هایش. دردهایش. حتی شادی هایش
بگذار بگویم که...دوست داشتن هایش هم
شب امتحانی بود!

نسل من آدمهایی را دید که حسرتشان را می برد
و آدمی شد که .. نبود.

نسل من از ته دل
عاشق زندان بود
و باز
از همه ی بندها می رهید..

نسل شاگرد اول ها
نسل نمره های بهتر از ۱۹
نسل ضربه های پشت هجده.

نسلی که شاعر بود و نقاش
ولی مهندس شد و کارمند.

نسل تضاد ها.
گچ و وایت برد.
معلم و استاد.
دوست و رفیق...

نسل زن های چاق
که آرزو داشتند لاغر شوند یا
زن های لاغر ، چاق.
نسل خستگی از خودنمایی ها.

نسل رقابت شراب ها
با چنگ و دندان.
برای هفت سال بیشتر داشتن.

نسل تشنگانی که
سراب را باور می کردند.
اما به دنبالش نمی رفتند...

نسل خسته گی ها
نسل دعواهای زمینی و
نمازهای آسمانی.

نسل سوخته..

perdu dans le noir

من به درماندگی صخره و سنگ
من به آوارگی ابر و نسیم
من به سرگشتگی آهوی دشت

من به تنهایی خود می مانم...

من در این شب که بلند است به اندازه ی حسرت زدگی
گیسوان تو به یادم می آید
من در این شب که بلند است به اندازه ی حسرت زدگی
شعر چشمان تو را می خوانم...




۱. احساسی دارم درست شبیه حرف زدن..
حرف هایی که همه انگار گله و شکایت است
برای چشم های زیبایی ندیده...

۲. برای مناجات...
بارها -از کرخه تا راین- رو دیدم..
بارها..
مخصوصا وقت هایی که حرفهایم با خدا زیاد می شود
وقت هایی که دلم برای امام تنگ می شود..

۳. وجدانم درد میکنه!
از اینکه بی خاصیت نشستم اینجا
و...
شاید باور نکنی که گاهی فکر میکنم
نکند در انتظار بمیرم...!

و تو در خوابی
و
پرستوها
خوابند

و تو می اندیشی
به بهار دیگر
و
به یاری دیگر
...

«من بیش‏تر از بیست سال است که آقای بهشتی را می‏شناسم
و در این مدت، حتی ندیدم یک کلمه ازکسی غیبت کند...»

امام (ره)

پ.ن : نمی تونم حسرتی رو که الان
با یاد آوری این جمله در وجودم هست
بنویسم..

گذشتم و گذشته را بهانه کردم...

۱.یکدفعه مثل یه جرقه یه ملودی از آن دورهای زندگی
می آید و مثل یه خاطره می نشیند در دفتر روزهایت..
وای که چقدر دل انگیز است یاد آوردن بعضی روزها.
شب ها ..
آنقدر با ماه خاطره دارم که نمی دانم کدام را
به یاد بیاورم...

۲. به قول شریعتی :

آدم های بزرگ - کسانی که خود بسیارند-
نیازی به هم وطن ندارند.
کسانی که خود آزادند از زندان به ستوه نمی آیند
...
آدم های حقیرند که به ازدحام محتاج اند.

۳. این صاحب خانه ی من واقعا انسان هنرمندی است
آدمی که بتواند تمام طالع بینی های چینی و هندی و مغولی و
کف بینی های شرقی و غربی و فال های قهوه را به هم یه جوری
وصل کند که مصداق پیدا کند و به لطایف الحیل کارش رو راه بندازد
آدم مستعدی است!
گاهی آدم را یاد منشی پوآرو می اندازد. (‌اخیرا به مثال های کارتونی
و فیلمی توجه ویژه ای پیدا کردم!)

هیچ وقت یادم نمی رود که وقتی داشتم از روح براش می گفتم
چه جوری نگاهم می کرد و فرداش اومد گفت که من هر چی تحقیق
کردم هیچ جنایتی رو پیدا نکردم که توسط روح ها انجام شده باشه!