« بگذار برف دست های تو

آرام بخش
طوفان
دربه دری ها شود !

آمین..! »



پ.ن : نگو که چرا از دوچرخه می ترسم.
نه به این خاطر که بارها به زمینم زده است . نه..
دوچرخه مرا یاد آدم های بزرگ زندگی ام می اندازد.
آدم هایی که بعد از نماز صبح
جوراب می پوشیدند و سیب می خوردند
و ..
دوچرخه سواری می کردند!
محض رضای خدا.

دوچرخه هایی که پشت سر هم راه می رفتند
و می فهمیدند که میشود کودک بود
حتی کنار آدم های بزرگ.

حالا از دوچرخه ها . ترس شان مانده است
و بی گناهی شان.
و اینکه یادت بماند که
از چقدر محبت برگشته ای!

پ.ن : اگر خدا می خواست آدم را به خاطر همه ی غفلت هایش
مجازات کند که ...
« ربنا لا تواخذنا ان نسینا او اخطانا
ربنا و لا تحمل علینا اصرا کما حملته
علی الذین من قبلنا
ربنا و لاتحملنا ما لا طاقه لنا به
و اعف عنا
و اغفرلنا
و رحمنا
انت مولانا
فانصرنا علی القوم الکافرین »

پ.ن : دیشب خوابم هنری شده بود
مثل همین فیلم ها که انگار کارگردان می خواهد
خودش را لوس کند.

ما پنج تا بودیم. توی یه جاده ی خیلی خیلی طولانی
وسط یه اقیانوس خیلی خیلی بزرگ و آبی
همین جور راه می رفتیم
واسه هم چیزی تعریف می کردیم و
می خندیدیم و راه می رفتیم.
از آن راه رفتن های طولانی که
تا صبح ادامه داشت...

پ.ن : چون صبح ز مهر می زند دم

تا یافت دلم شفای عشقت...