ما ، آتش افتاده به نیزار ملالیم ،
ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم ،
بگذار که – سرمست و غزل خوان – من و خورشید
بالی بگشاییم و به سوی تو بیایی
...م



۱. این روزها فقط برایم مهم است که ...

۲ . که می گوید این لجبازی هایت زندگی بخش نیست؟
که می گوید که همیشه از موافقت زندگی باید ساخت..

من عاشق زندگی ام!
که می توانم بخوانمت و ...
صدایت را با رمز و کنایه بشنوم
و
هزار هزار آرزو و خیال در سر داشته باشم که....

۳. در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز...


Au seul amour vrai

ندارم جز عشقت گناهی ...



۱.
یا ایها الذین آمنوا اتقوا الله وذروا ما بقی من الربا ان کنتم مومنین...

۲. به قول حسین منزوی :‌ عاشقی باش که گویند به دریا زد و رفت...!

۳. گر دوست واقف است که بر من چه می رود
باک از جفای دشمن و جور رقیب نیست!

۴. « همه جا می بینمت
به درخت و پرده و آینه ...
نمی دانم اما
تو مرا دنبال می کنی
یا من
تو را ... »

۵.
منتظرم اذان صبح شود...

خیالش لطف های بی کران کرد...

 « شب چو گردد چشم مستت گرم خواب نوشین... »



فکر کنم اصل آهنگ را بنان خوانده ، هر چه هست
ملودی زیبایی دارد!

۱. ویوالدی و موتسارت و شوبرت و اینها همه خوبند
اما باخ چیز دیگری است!

۲. دارم یه کتاب می خونم از دولامارتین به زبان اصلی!
فکرش را بکنین..!

۳. تمام امپراطوری های آینده فرمانروایی اندیشه هاست..
این رو چرچیل گفته!
اما انیشتن میگه :
جنگ جهانی سوم را نمی دانم
اما جنگ جهانی چهارم با سنگ و چوب خواهد بود...!!

۴. زندگی زود تغییر می کند!
همین دیروز بود که اینقدر این در لعنتی خوابگاه باز و بسته می شد
که من برای خوابیدن روزها را انتخاب می کردم
آن هم ساعت ناهار را !
الان هیچ کس اینجا نیست...نه اینکه پرنده پر نزند..نه!
پرنده پر می زند اما آدم پیدا نمی شود!

۵. میگن یکی رفته بود مکه...سر قضیه ی رمی جمرات
نشونه گیری کرد و سنگ رو دقیقا زد به هدف!

یهو دید یه صدای ناله ای میاد
« آخ...نامرد!...تو دیگه چرا ؟!!! »

و چه بی رحم جهانی که مرا با تو ندید...



۱. بهت گفته بودم : نفس باد صبا هم از جای گرم بلند میشه!

۲. بعد از تقریبا یک روز سفر! امروز دوباره برگشتم پاریس.
به یکی میگن چرا معتاد شدی!؟
میگه :
رفیق بد...رفیق بد....
البته «زغال خوب» هم بی تاثیر نبوده!

۳. بالا بلند عشوه گر نقش باز من
کوتاه کرد قصه ی زهد دراز من..

مست است یار و یاد حریفان نمی کند

یادش به خیر
ساقی مسکین نواز من!

ای عاشقان ، ای عاشقان...
هنگام کوچ است از جهان

در گوش جانم می رسد
طبل رحیل از آسمان...



راه برگشت از اسپانیا بود تنها آخر اتوبوس نشسته بودم
این آهنگ رو گوش میکردم...

تو گل بدی و دل شدی
جاهل بدی ، عاقل شدی
آن کو کشیدت این چنین
آنسو کشاند کهکشان..

در کف ندارم سنگ من
با کس ندارم جنگ من
از کس نگیرم تنگ من
زیرا خوشم چون گل ستان

پس خشم من
زان سر بود
از عالم دیگر بود

این سو جهان
آن سو جهان
بنشسته من
در آستان...

با خودم فکر می کردم
چقدر این شعر شور و شوق دارد برای
دل های غمگین...

پ.ن :
قال هذا من فضل ربی
لیبلونی اشکر ام اکفر
و من شکر فانما یشکر لنفسه...

فردا دوباره بر می گردم پاریس
خدا رو شکر بار دیگر فرصتی به من داد تا بفهمم که چقدر
مقابل لطف و رحمتش کوچکم...

هنوز اینقدر خودخواه نشده ام که دلم
برای خودم بسوزد... هر چند گاهی هزار و یک! دلیل دارم!
اما راستش خوب که فکر می کنم این «من» را
نمی یابم که بخواهد دلم برایش بسوزد...

پ.ن : چند ماه پیش با یکی از دوستان رفته بودم
 Sacré Coeur ، کلیسایی در بالای یک تپه در پاریس.
همین طور که از بالا به شهر نگاه می کردم
وقتی خورشید نیمه ی جانش را در کوه ها می کشید
و غروب سخت غم انگیزی را رقم میزد
دلم از خودم گرفت...
که چرا حتی قدمی در راه خدا مجاهدت و کوشش نکرده ام
و حتی ضرری هم متحمل نشده ام...
هیچ فایده ای برای مردمم نداشته ام و ذره ای از مشکلات آنها کم نکرده ام..
از خدا خواستم که به من فرصت بدهد...

پ.ن : به هر صورت این برگ از زندگی من هم ورق خورد
دیدن وحید روحیه ی دوباره برای من بود
امروز خوابیده بودم توی همان اتاقی که ...
خواب دیدم در زده اند و حمید هم آمده است...


من تن به قضای عشق دادم...

از خدا می خواهم به من صبر بدهد
و طاقتم را در انجام وظیفه ی کوچکی که برایم بزرگ و سنگین است
زیاد کند و ...
از همه مهمتر :

اسئلک حبک
و
حب من یحبک!