Au seul amour vrai

ندارم جز عشقت گناهی ...



۱.
یا ایها الذین آمنوا اتقوا الله وذروا ما بقی من الربا ان کنتم مومنین...

۲. به قول حسین منزوی :‌ عاشقی باش که گویند به دریا زد و رفت...!

۳. گر دوست واقف است که بر من چه می رود
باک از جفای دشمن و جور رقیب نیست!

۴. « همه جا می بینمت
به درخت و پرده و آینه ...
نمی دانم اما
تو مرا دنبال می کنی
یا من
تو را ... »

۵.
منتظرم اذان صبح شود...

خیالش لطف های بی کران کرد...

نظرات 19 + ارسال نظر
hamed.a چهارشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 02:59 ب.ظ

نه که گویند خسی بود که جوبارش برد!

tanhaae biaa metz,16 om baaham barmigardim Paris.

تا چهارشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 03:31 ب.ظ

بشر امروز از آزادی می‌گریزد و این گریز از آزادی را آزادی می‌نامد!


[ بدون نام ] چهارشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 03:34 ب.ظ

Some fairy tales are true... Some legends are real...

MB چهارشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 08:30 ب.ظ

حامد من 22 بیام خوبه ؟ :دی

MB چهارشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 08:30 ب.ظ

اوه نه بابا 26 منظورم بود :دی

hamed.a چهارشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 09:09 ب.ظ

agust?

MB چهارشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 09:15 ب.ظ

آره دیگه :دی
سپتامبر که توی جوبم من

MB چهارشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 09:37 ب.ظ

یه روزی دکتر پیشوایی به خانم وثوقی می گفت :

هتلدار اعظم :دی

قیافه ام به دلایل خاصی شبیه سیب زمینی سرخ کرده
با نون اضافه شده!!!

hamed.a پنج‌شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 11:16 ق.ظ

taa 26om khodaa bozorge.
az alaan nemitoonam begam.

ُSmm پنج‌شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 11:47 ق.ظ

حاجی بچه ها رو فرستادم
اول خدا... بعدشم ممم... فک کنم دیگه تویی (:دی )
مراقبشون باش :)

یک دوست پنج‌شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 12:41 ب.ظ

سلام
خیلی وقت است میایم می خوانم و می روم
نه
میایم،
می نشینم. گوش می کنم. به در و دیوار و کلماتت دهها دقیقه می نگرم. غرق می شوم و می روم

صدایی نمی کردم که مبادا خلوتت به هم خورد
آرام گوشه ای می نشستم و در حرفهای ساده و صمیمی ات محو شده ام

نمی دانم اول بار چگونه از اینجا سر در آوردم، شاید در پی جستجوی عبارتی، شعری چیزی، اما خوب یادم است تا آمدم پاهایم سست شد. اول از نامش. دل آرام. متحیر شدم.
کمی بعد، فهمیدم نه تو خودت هستی، نه کس دیگری. هرچند قلمت خیلی شبیه بود. ...
خاطراتت را خواندم و خواندم
آنجاهایی که دوستان دانشگاهت که چگونه با تو خداحافظی کرده اند و تو پیش خود عهد کرده بودی که دوست نداشته باشی، اما پیوندهای عاطفه در چون تویی که دلت زلال است، با هیچ زنجیری به بند نمی نشیند.

تک بیت ها و عبارات آهنگین کوتاهت
تا آن ترکیب زیبای پر از حرف عکسها لابلای نوشته ها
و آنجایی که پر از بغض به این اکتفا کردی که:
« فقط برای من جا نبود..فقط برای من ...»

و از زینب نوشتنت ...
ما گلادیاتور هایی هستیم که جنگ را هم نمی شناسیم. راست می گویی.
وای بر من.
وای بر من.

غبطه می خورم به دلت که در غربت نیز چنین مصمم و پاک در اندیشه ای راسخ مانده ای.
بوی خاک وطن که هیچ وقت غریب نمی شود نه؟
وای بر آنانی که در خاک خود نیز غریب مانده اند. شهیدانی که امروز جوانانی چون من، ندیده و ندانسته آنها را به تازیانه بی انصافی می کوبند. و آنها غریب مانده اند.
از حسین (ع) از ...
.
.
.
آدرس وبلاگم را ترجیح می دهم ننویسم، تا گمان نکنی من هم چون خیلی ها در بند این رفت و آمد های متعارف و فقط برای کشاندن تو خانه ام (وبلاگ) اینجا آمده ام چیزکی بنویسم. نه.
شاید وقتی نوشتم.
اما می خواهم فارغ از های و هوی و ناله ها و آه ها و عاشقی و شکست های رنگ و لعاب دار و سطحی امروزی و داد و بیداد و متهم کردن دیگران و بد و بیراه گفتن به زمین و زمان و غیره، مهمانت شوم.

حرفهایت آرامش می دهد.
از دلی آرام برخاسته است
غبطه خوردنی و شور انگیز

بٌغضی مانده بود، که به اشارتی رها شد. این بار نتوانستم ننویسم.
می بینی؟
یکجا که جمع می شود آشفته و بی ترتیب از پی هم میایند.
دوست عزیز، آمدم بگویم:

یک دست گرم ، یک لبخند
و یک سلام

zdk پنج‌شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 05:05 ب.ظ

من هم با حرفای ((یک دوست)) موافقم.
اما من یادم اولین بار چی شد که اومدم بلاگتون رو خوندم...وقتی بود که داداشمو میدیم که مات و مبهوت
می نشست بلاگ شما رو می خوند.... :دی
من هم به دل پاک شما حسودیم میشه!

Enkratic پنج‌شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 08:07 ب.ظ

محمد صدرا ..
من هم به دل پاک تو حسودی ام می شود.
..
.

فطرس پنج‌شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 11:48 ب.ظ

من نیز....
.
.
ولی کماکان به تکامل معتقدم:دی

zd جمعه 19 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 01:39 ق.ظ

زندگی یعنی تکاپو زندگی یعنی هیاهو

زندگی یعنی شب نو، روز نو، اندیشه نو

زندگی یعنی غم نو، حسرت نو، پیشه نو

زندگی بایست سرشار از تکان وتازگی باشد

زندگی بایست در پیج وخم راهش ز الوان حوادث رنگ بپذیرد

زندگی بایست یکدم"یک نفس حتی"ز جنبش وا نماند

گرچه این جنبش برای مقصدی بیهوده باشد....

vb جمعه 19 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 05:27 ق.ظ

منم بازی!

[ بدون نام ] جمعه 19 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 12:37 ب.ظ

منم حسودیم میشه .... :دی
نه ؛ غبطه می خورم (همین شکلی مینویسن؟ :دی)

MB جمعه 19 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 05:21 ب.ظ

به Smm :

بچه ها خوبن حاجی :دی
اول خدا
...
بعدش هم خدا...

ما اینجا وسیله ایم...ما چو ناییم و نوا در ما ز «او» ست...

به یه دوست :

سلام ...!

[ بدون نام ] جمعه 19 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 08:32 ب.ظ

چه خبر بوده اینجا بابا!

یه روزی همه همدیگه رو می‌بینیم ٬ نه؟
از هم فرار می‌کنیم یا لبخند می‌زنیم؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد