زندگی رو باختی ، دل من ..



من از زندگی دارم فرار می کنم . از آن دست فرار ها که پشت سرم را هم
نمی توانم نگاه بکنم .. همین روزهاست که روزها یا شب ها -چه فرقی می کند-
 مثل سگ های ولگرد و خشن ، پاچه ی زندگی ام را بچسبد..
من بد و بدترم.. و
زندگی ام زشت و زشت تر است..
من می خواهم که خودم نباشم. اما احمق تر از آنم که خودم را فریب دهم.
من می خواهم که مثل تو بخندم و مثل تو یادم نیاید..
من می خواهم که برای تو امتحان نباشم و تو مردود من نشوی.
اما این من دیگر آن من سابق نیست..
سوال هایم سخت شده است و
ارفاق هایم به ندرت شامل حالم می شود..

چون مرا دل خستگی از آرزوی روی توست .. .


la vie nous tuer




تو زندگی ات را بکن..
اتفاق خودش می افتد!

نمی دانستم زندگی اینقدر مهم است..

ـــــــــــــــــــــــــــــ

 نزدیک وسط تابستان است
- هر چند اینجا همان هم به چشم نمی آید-
اما دل گواهی به شعر زمستان می دهد
و صدا به صدای اخوان که می خواند :

-- دیگر چه داری چشم ...

در زندگی برای چند نفر بیشتر دعا نکرده ام
اما مبتذل ترین دعایی که کرده ام این بوده که :

زندگی خوبی داشته باشی..

 

 

 

 

باز به لب قصه که میرسی
شب می شود.

زندگی را باید فریب داد 
و
من خودم را به مردن زدم
که زندگی شکارم نکند
..
خودم را به مردن زدم و
تو را به خواب..

تا سرنوشت ، آن نامه های قشنگ را
با ایمیل های فلزی عوض کرد
تا بهتر بفهمم این جادوی صدای تو که
یک دفعه مثل باران های ناگهانی
دلم را از تمام غصه های تاریخی می شوید
درست مثل شب .. درست مثل سکوت
درست مثل کویر
حقیقت دارد!

حالم از هر چه موسیقی است به هم می خورد
نمی دانم چه ام شده است
انگار دیگر هیچ سازی نمانده که حرف های تازه بزند
نمی دانم این خستگی از کهنه ساز های زندگی ام
کی شروع شد در شعرهای من..

من از آدم های متواضع خیلی خوشم می آید
خیلی!
نه اینها که در دلشان می فهمند که دارند تواضع می کنند

آدم های متواضع که زندگی را اینقدر جدی نگرفته اند
که خودشان را جدی بگیرند..

من از خواب هایم نمی ترسم اما
دارم فکر می کنم
که حتی انصاف هم نیست که ..
بقیه اش را خودت می دانی!