زندگی رو باختی ، دل من ..



من از زندگی دارم فرار می کنم . از آن دست فرار ها که پشت سرم را هم
نمی توانم نگاه بکنم .. همین روزهاست که روزها یا شب ها -چه فرقی می کند-
 مثل سگ های ولگرد و خشن ، پاچه ی زندگی ام را بچسبد..
من بد و بدترم.. و
زندگی ام زشت و زشت تر است..
من می خواهم که خودم نباشم. اما احمق تر از آنم که خودم را فریب دهم.
من می خواهم که مثل تو بخندم و مثل تو یادم نیاید..
من می خواهم که برای تو امتحان نباشم و تو مردود من نشوی.
اما این من دیگر آن من سابق نیست..
سوال هایم سخت شده است و
ارفاق هایم به ندرت شامل حالم می شود..

نظرات 2 + ارسال نظر
منصوره یکشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 03:42 ب.ظ http://vaznebodan.blogfa.com

...
جهان برایم دیگر هیچ نداشت و من دلیر،مغرور و بی نیاز اما نه از دلیری و غرور و استغنا که از «نداشتن» ،از «نخواستن» .

زندگی کوچکتر از آن بود که مرا برنجاند و زشت تر از آن که دلم بر آن بلرزد.!

هستی تهی تر از آن که به دست آوردنی مرا زبون سازد و من تهیدست تر از آن که از دست دادنی مرا بترساند.

دکتر شریعتی

...همون که دوشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 08:18 ق.ظ

اما
او می خواهد که خودت باشی و عاقل تر از اینکه خودت را فریب دهی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد