باز به لب قصه که میرسی
شب می شود.

زندگی را باید فریب داد 
و
من خودم را به مردن زدم
که زندگی شکارم نکند
..
خودم را به مردن زدم و
تو را به خواب..

تا سرنوشت ، آن نامه های قشنگ را
با ایمیل های فلزی عوض کرد
تا بهتر بفهمم این جادوی صدای تو که
یک دفعه مثل باران های ناگهانی
دلم را از تمام غصه های تاریخی می شوید
درست مثل شب .. درست مثل سکوت
درست مثل کویر
حقیقت دارد!

حالم از هر چه موسیقی است به هم می خورد
نمی دانم چه ام شده است
انگار دیگر هیچ سازی نمانده که حرف های تازه بزند
نمی دانم این خستگی از کهنه ساز های زندگی ام
کی شروع شد در شعرهای من..

من از آدم های متواضع خیلی خوشم می آید
خیلی!
نه اینها که در دلشان می فهمند که دارند تواضع می کنند

آدم های متواضع که زندگی را اینقدر جدی نگرفته اند
که خودشان را جدی بگیرند..

من از خواب هایم نمی ترسم اما
دارم فکر می کنم
که حتی انصاف هم نیست که ..
بقیه اش را خودت می دانی!