قند آمیخته با گل نه علاج دل ماست

بوسه ای چند برآمیز به دشنامی چند...

گاهی بعضی اشعار درست اقتضای وقت است...
این شعر را با نفس من بخوانید!‌

 :
در کوله بار غربتم یک دل ،
از روزهای واپسین مانده است
عباس های تشنه لب رفتند،
 لب تشنه مشکی بر زمین مانده است

من بودم و او بود و گمنامی ،
نامش چه بود ؟ انگار یادم نیست !
بر شانه های سنگی دیوار ،
 نام تو ای عاشق ترین ،مانده ست!

مثل نسیم صبح نخلستان،
سرشار از زخم و سکوت و صبر
رفتید ،
 اما دردل هر چاه
، یک سینه آواز حزین مانده است :

«رفتیم اگر نامهربان بودیم»
- رفتند اما مهربان بودند-
«رفتیم اگر بار گران .....» ،
 آری بار گرانی بر زمین مانده است !

بر شانه ی خونین تان ،
 یاران !
 یک بار دیگر بوسه خواهم زد!
برشانه خونین تان
 عطر تابوت های یاسمین مانده ست

ز آنان برای ما چه می ماند ؟
 یک کوله بار از خاطرات سبز
از من ولی یک چشم بارانی ،
 تنها همین ، تنها همین مانده است!

علیرضا قزوه