در سایه روشن «تحقیر» زندگی
مرگ حافظه ی حباب است....
آدمها تراشه های متروک مداد های سیاه
بر کاغذ هایی نانوشته..

از مادیات متنفرم~!

وقتی که می آیی..
اندکی خاطره ات را با خود بیاور...

احتمال گریستن ما بسیار است..

فاطر السموات و الارض
انت ولیی فی الدنیا و الآخره
توفنی مسلما
و الحقنی بالصالحیــن

سر نوشت با دست های زمخت و کثیفش بر گلویم می فشارد....
مقاوت میکنم..
چرا که میدانم «مرگ» خود نوعی پیوستن به سرنوشت است..
و من از یاری ظالمین بیزارم...
زیر لب با نفسی که سنگین می جوشد...
زمزمه میکنم:

«ما رایت الا جمیلا»

من به یک آینه ، یک بستگی پاک قناعت دارم....