من وقتی مردم
چشم های تو دیگر زیبا نبود
و آسمان هیچ وقت مثل سابق
آبی نشد.
من وقتی مردم
دیگر شعرهایم کهنه نبودند
و قصه ام پایان نداشت..



خسته ام ..
آدم در ابتدای راه نباید اینقدر خسته باشد
ولی من هستم. مثل بقیه ی نباید هایی که همیشه بودم..

اگر آن صنم
ز ره ستم
پی کشتنم
بنهد قدم
لقد استقام بسیفه
فلقد رضیت بما رضی
..



خوب میدانم..آخرین فرصت است برای نفس های من.
واژه های لعنتی..در من مرده اند.

باید باز هم تو معجزه کنی..
مرده ای مثل من را
حتی پسر مریم هم نمی تواند
برگرداند به زندگی..

ترسم ای دلنشین دیرینه
سرگذشت تو هم ز یاد رود..

آرزومند را غم جان نیست

آه اگر آرزو به باد رود..




پ.ن : مسیر را کوتاه می کنم تا به دست های تو برسم
و تو درست همان گونه که باید هستی
ولی نه آن زمان که دیگر من هستم..

می دانم جایی گوشه ی همین سفر نشسته ای
تا من یکبار هم که شده
محض رضای خدا
با اسم صدایت کنم
و تو بازگردی
به دفتر کهنه ی آرزوهایم..

من که بر درد حریصم ، چه کنم درمان را..



پ.ن :

به قول حمید :

«با من حرف بزن..پولشو میدم!»

من از دست ِ غمت مشکل برم جان

                             ولی دل را تو آسان بردی از من ...

پ.ن :
مدام توی دلم میگم :
مومن به لطف خدا ، اسیر دست خداست..