توی فرودگاه قرآن را باز کردم..آیه ی آخر سوره ی
مومنون آمد که :
و قل رب اغفر و ارحم و انت خیرالراحمین..

آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت

چهـره ی خندان شمع ، آفت پروانه شد..



تا چند ساعت دیگر باید بروم..
حرفی نیست..

خداحافظ

بیا که با سر زلفت قرار خواهم کرد..



پ.ن : دلم می خواست شکایت کنم از تو
از این همه چشم به راهی..
خیال می کردم دست های نازنین ات
به دست های کوچک من قد می دهد..
ساده بود دل..
ببین...تمام شد..
این سرنوشت اتاقی تاریک بود
که برای یک روزنه عاشق نور شد..
و از همان شب که چشم های زود باورش
نور را لمس کرد..تاریکی خود را از خاطر برد..
حق داری..نورها همیشه حق دارند
هیچ کس به دل تاریکی ارادت ندارد
اما که گفته اتاق دربسته ای مثل من
دلش به تو خوش نبود؟
چشم هایم گواه..تقدیم تو باد

قومی به جد و جهد نهادند وصل دوست
قومی دگر
حواله به تقدیر می کنند..



پ.ن : تو را می سپارم به خواب خوب بعدی..
که باز بی آنکه حرفی باشد
چشمانت خیره شود به واژه های جنون من.
و من از لبخندت جان بگیرم..
باران هم انگار می بارید
درست یادم نیست
محو تو بودم..

خاک من زنده به تاثیر هوای لب توست
سازگاری نکند آب و هوای دگرم..



پ.ن : بیش از همه دلم برای تو تنگ می شود
ای رهبر نازنین نگاه های منتظر
و دست های راستین افراشته

«ای که جادوی نامت
جاودانه ست
و
سحر حلال حنجره ات
ابدی..»

شنیدم دعای باران خواندی
برای چشم های ما
تا روشن شود به لحظات نزدیک صبح..

دیشب می خواندم که
« ما برای هر امتی ، گواهی از میانشان قرار می دهیم..
و تو را بر آنان گواه می گیریم »

اشهدک یا مولای..