باز هم دویده ام
آنچنان که زندگی مرا
در هوای تو
نفس نفس
حدس می زند

هر چه می دوم
با گمان رد گامهای تو
گم نمی شوم ....

و قیل مَن راق و ظن انّه الفراق والتفّت السّاقُ بالسّاق...

پ.ن: نیست در شهر نگاری...

مهتاب مرده است
در من ستاره نیست
اما به چشم تو سوگند می خورم
از آسمان پرم!

در این سال های آزمون و خطا
پر از اشتباهیم...
اما وقتی با این همه ...
باور کن دلم تنگ همان چشم های حسرت زده
و منتظر و نگاه های به هم گره خورده است...
که چه با اشتیاق شب ها را می نشستم و ...
و چه شیرین و خلسه آور بود...
ما همه اهل وسوسه ایم!
تا به هوای یک سیب از این بهشت آدمها بگریزیم
و ساده بگوییم:
ما را به غمزه کشت و قضا را بهانه کرد!

پ.ن: تمام لذت این شب ها به اطمینان حاصل از
این تنهایی است...به اینکه همه ی روز را تلف می کنیم
تا همین چند لحظه را از همین زندگی بفهمیم...
این شب ها که هیچ صدایی جز همان اذان نمی شنوم..
همان که هی «حی علی» نمی دانم به چه می گوید
اما حی علی می گوید
یعنی بفهم!..برخیز!..فضل الله المجاهدین علی القاعدین..
یعنی همان که تنها موعظه ام...

فقط عروسک ها از مترسک ها می ترسند!
و بلند بلند فکر می کنند و  قطره قطره اشک می ریزند!
بلند بر حسب معیارهای من .. نه الکساندر دوما!
واقعیت را انکار نمی شود کرد
گلادیاتور هیچ شور گذشته را ندارد...
جدی و صمیمی شده است..
خود را کوری در حصار آینده می بیند
که نه از تاریکی هراسی ندارد
و نه از موریانه ای که عصای سلیمانش را سست کند!
خود را دست تو سپرده است
تا آنچنان که برق شمشیرش چشمان پر هیجانش را
اسیر نوازش می کرد...بنده ی ترحمش کنی...
دل آرام رحمتش...

پ.ن: موسیقی ایران مریض است و مویسقی کلاسیک غرب درست مثل فلاسفه ی گمراه و درهم.
هر وقت این شور و هیجان «ممد نبودی . . .» یا «ای لشکر صاحب زمان...» فرا می گیردم..خوب حقارت فکر ودرد ساختگی را در می یابم...نه که واقعی نباشد ..ساختگی است!

پ.ن: نمی شود اعتقادات آدمی از رفتارش سبقت بگیرد
اگر اعتقاد واقعا محکم باشد رفتار آدمی را در سلطه ی
خویش می گیرد
اما عکس آن بسیار اتفاق می افتد...
رفتار آدمی از اعتقاداتش جلوتر می رود..پیش می افتد
این روح را خسته و بی مایه می کند...
همیشه تلاش کرده ام هیچ کدام از این دو از هم سبقت
نگیرند...

«جلسه ی اعتقادی» هم ایده ی مفیدی است
اما من هرگز در آن شرکت نمی کنم..
وقتی ا ز اعتقاداتم حرف میزنم..نگران می شوم که:
دو صد گفته چون نیم کردار نیست..

پ.ن: حکایت آن بنده خداست که به Gmail می گفت :
«جمیل»

و باز هم بازندگی ام در بازی با زندگی ام!
و باز هم
فریب بندگی ِ فریبندگی ات!
و باز هم...
أَشکوا إلیک غربتی ...
مثل تقویم همین معشوقه های تب دار
یا ساعت عاشق های فراموشکار
آرام...سرم را می گذارم روی یک انحنای نورانی
تا از دور اذان بگویند و من متهم شوم!
باور کن اینقدر نامه ی دریده نوشته ام
نه تا که رحم کنی بر این از همه بریده...
تا بدانی اگر رمقی هست
هنوز هم از تو ...
و باز هم ...

من  و تو 
 تنها وجه اشتراک این همه شب بودیم
و تو تنها نقطه تمایز من با اینهمه شب ....
حرفهای ناگفته و یا ناگفتنی بسیار مانده هنوز
 و باز باید نشست انتظار کشید...
 تا شاید فرشته ای ...
 وعده داده بودی روشنایی چشم هایت را
و  گفته اند که « الکریم اذا وعد وفی »
و هیچ فرقی نمی کند که همه چیز سر جای خودش باشد یا نباشد !
.. هیچ دل نگران نیستم که من از آنسوی پنجره نادیده می شوم!
و حتی اینکه ماه در پنجره من پیدا نیست
که الکریم اذا وعد وفی...