Posso aggiungere solo che incontro
sullo stradone ogni mattina
i pioppi, e uno per uno
.fogliano lenti e insieme fanno il tempo
Ogni giorno anche loro cambiano
li indovino nel verde più intenso
(vorrei fermarmi, guardarli uno per uno)
e quando ritorno, ogni giorno, nell’altro senso
.li perdo – e allora penso: passano
Gian Mario Villalta
رفت آیینه ات ز دست ، باور کن!
ای دل کمرت شکست ، باور کن!
....ت و ه م ح ت ی . . .
پرسشى از حالم کرده بودى، از حال مبتلاى فراق که جسمش اینجا و جان درعراق است چه مىپرسى ؟! تا نه تصور کنى که بىتو صبورم، به خدا که بىآن جانعزیز شهر تبریز براى من تبخیز است، بلکه از ملک آذربایجان آذرها بهجان دارم و از جان و عمر بىآن جان عمر بیزارم.
گفت معشوق به عاشق کاى فتى
تو به غربت دیدهاى بس شهرها
پس کدامین شهر از آنجا خوشترست
گفت آن شهرى که در وى دلبر است
بلى فرقت یاران و تفریق میان جسم و جان بازیچه نیست...
ایام هجر است و لیالى بىفجر!، درد دورى هست، تاب صبورى نیست، رنجحرمان موجود است راه درمان مسدود.
منشآت قائم مقام فراهانی
پ.ن: تا همین الان که دستش در دست من بود آقای «سرابی» بود!..بقیه اش رو نمی دونم!
*راحتی یعنی آنکه از هیچ کس توقعی نداشته باشی!--فرانتس کافکا--
هر چند که از آینه بی رنگ تر است
از خاطر غنچه ها دلم تنگ تر است
بشکن دل بی نوای ما را
ای عشق!
این ساز شکسته اش خوش آهنگ تر است....
پ.ن: وقتی نوبت نوشتن اسم من شد دیگر خودکار نمی نوشت!
فهمیدم دوران من تمام شده است!
خودکار سیاه تان هم دیگر جوهر ندارد!....آدم های بی خاصیت!
با یک چشم نمی توانی غواص بشوی!
حتی اگر تحصیلاتت تکمیل باشد!
مخصوصا وقتی دنبال خزه بگردی!
در فصل تو کوتاه درنگی داریم....
درمان درد عاشقان صبرست و من دیوانهام!
نه درد ساکن میشود نه ره به درمان میبرم...
ای ساربان آهسته رو با ناتوانان صبر کن!
تو بار جانان میبری من بار هجران میبرم...
نه حسرت سیم و زر برایم مانده است
نه باغِ هزار در برایم مانده است
دارایی من دلیست سرسبز ز عشق
این مزرعه از پدر برایم مانده است
پ.ن : دیشب خواب دیدم همه غرق شده ایم!..به نوبت!
می گفت: نشانه است که نجات یافته اید!
استاد ساده لوح با این همه جراحت مرا به سلامت نفس می شناسد!
پ.ن: هوا را تیره می دارد...ولی هرگز نمی بارد....