پرسشى از حالم کرده بودى، از حال مبتلاى فراق که جسمش اینجا و جان درعراق است چه مى‏پرسى ؟! تا نه تصور کنى که بى‏تو صبورم، به خدا که بى‏آن جان‏عزیز شهر تبریز براى من تب‏خیز است، بلکه از ملک آذربایجان آذرها به‏جان دارم و از جان و عمر بى‏آن جان عمر بیزارم.

گفت معشوق به عاشق کاى فتى
تو به غربت دیده‏اى بس شهرها
پس کدامین شهر از آنجا خوشترست
گفت آن شهرى که در وى دلبر است

بلى فرقت یاران و تفریق میان جسم و جان بازیچه نیست...
ایام هجر است و لیالى بى‏فجر!، درد دورى هست، تاب صبورى نیست، رنج‏حرمان موجود است راه درمان مسدود.

                                                                           منشآت قائم مقام فراهانی

پ.ن: تا همین الان که دستش در دست من بود آقای «سرابی» بود!..بقیه اش رو نمی دونم!

*راحتی یعنی آنکه از هیچ کس توقعی نداشته باشی!--فرانتس کافکا--

نظرات 4 + ارسال نظر
سرمه پنج‌شنبه 26 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 03:50 ب.ظ

نمی دونم چرا یاد شمس افتادم...
چقدر می ترسم از خودم... وقتی اون دستها...

مردیخی پنج‌شنبه 26 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 06:10 ب.ظ http://girl.blogsky.com

خیلی وبلاگت نازه
عجیب چند وقته م یام نوشته هاتو دنبال می کنم
عقاید خوبی داری

JaSa پنج‌شنبه 26 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 06:17 ب.ظ http://http:/

حالا تو آدم بی توقعی هستی یا نه؟

MB پنج‌شنبه 26 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 09:44 ب.ظ

به سرمه:
بله...ولی من بیشتر منظورم بقیه اش بود!!!

به جاسا:
امممم....نه!

به /.../ :
ممنونم..از اینکه اینبار حرف خودت را نزدی!
و به خودخواهی من اعتماد کردی!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد