علی رغم تلاش شبانه روزی دوستان مشفق!
و همکاری صمیمانه ی بلاگ اسکای
نتوانستند ما مرحوم شویم!

  

پ.ن: به همین زوی یکسال گذشت...این به قول دوستان: حدیث نفس!

دکتر بزرگمهری می گفت: رنگ و روی بلاگت باز شد!...(هیچ کس) جان هم قبلا همین را گفته بود...دلیل ننوشتنم هم باری به هر صورت همین بود!         

روز آخر ماه رمضان است..
برای من ماه رمضان عجیبی بود،
سفره ی بی تکلف و چای داغ مادربزرگ!
بیشتر ، مزه ی حجة الوداع میداد!
این سخن را تنها من و تو می فهمیم..
تمام این سختیها برای رضایت توست
و هر چه هست تمام، محبت توست...
و من کوچه کوچه این هفت شهر عاشقی را خواهم گشت..
فرصت محدود و مصاحبت کوتاه!
و دلها به محبتت امیدوار و به عهدت پایبند...
باید برویم، بادها منتظرند
همچون دل‌ِ غنچه وقت تنگی داریم



* خدایا!
برای ما جز رضای تو آرزویی نمانده است
و جز ان تنصر الله ینصرکم ..ت هدفی!
و جز به یاری و محبتت نیست که توفیق یابیم!
به قصور خود بیش از همه وقت معترف
و به لطف و رحمت بیش از همه وقت امیدوار!
اللهم اهل الکبریاء و العظمه
و اهل الجود و الجبروت...





این شعر بسیار زیبا از «سید» هم هدیه ای از طرف روح بزگوارش
به مناسبت عید فطر!(پیشاپیش تبریک می گویم)
بیشترین دلخوشی دیده‌ام     منظره ی  کوه دماوند بود
روح‌ِ من از روز ازل لهجه داشت  «گند» مکان در نظرم «قند» بود!!!
مزد من از چشم شما اشک ناب  وز دگران د‌ِشنة لبخند بود
پاسخ فریاد زلال‌ِ شما                چرخش شلاق و کمربند بود
حرف شما حرمت استاد و علم    تکیه بر آیات خداوند بود
امر به حق‌جویی و صدق و صفا    نهی ز مکاری و ترفند بود
جان و دلم رودکی‌ِ اشتیاق         خواهشتان قلب سمرقند بود
گرچه جدا می‌شوم از جمعتان     پای دلم بسته ی  پیوند بود
حق‌طلبی سخت‌ترین «واحد» است!
واحد سختی که خوشایند بود
خوش «محک تجربه» را یافتید      این هم از الطاف‌ِ خداوند بود
حق‌طلبان: زمرة شایستگان       بوده و هستند ، و خواهند بود
من که شدم «صفر» در این آزمون   نمرة «اخوان صفا» چند بود؟؟!!

 

نه مجنونم که دل بردارم از دوست...

یکی تفریط و دیگری افراط...مردان فضیلت!..آنها که به قول آلبر کامو:
«شما که دکان فضیلت باز کرده اید و مثل دختری که خواب
عشق می بیند آرزوی امنیت دارید!
ولی با این همه در وحشت خواهید مرد!
بدون اینکه حتی بدانید که در همه ی عمرتان دروغ گفته اید!
شما می خواهید درباره ی کسی حکم کنید که بی حساب رنج برده است
و هر روز با هزار زخم تازه از تنش خون می چکد!
...
متاسفم،واقعا متاسفم!
این نتیجه ی معاشرت همه روزه با شماست!!!
زن و شوهر های پیر یک اندازه مو توی گوششان دارند!..از بس که به هم شبیه شده اند!
اما نترس!!!
من در دهنم را می بندم! و حرفم را پس میگیرم!
فقط این را می گویم:
نگاه کن..این قیافه را می بینی؟
باشد..خوب نگاهش کن..
عالی است..
حالا بدان که قیافه ی دشمنت را دیده ای! »

پ.ن : برایتان تا سر صحنه ی هفتم نوشتم..
من نیز از این همه تمکین بی تاب شده ام!
دوش در خیل غلامان درش می رفتم
گفت:ای عاشق بیچاره تو باری چه کسی!
چه شکرهاست در این شهر  که قانع شده اند
شاهبازان طریقت به مقام مگسی!!!

و اگر خفه ام کنند
سازش نخواهم کرد
وحقیقت را قربانی مصلحت نمی کنم
و اما آن قوم-اگر موفق شوند و مرا بر دار کشند
و یا همچون عین القضاة شمع آجین کنند
 یا مانند ژور دانو در آتشم بسوزانند

حسرت شنیدن یک آخ را هم بر دلشان خواهم گذاشت!

                                                                      
پ.ن: به یاد آن معلم شهید!
پ.ن: حسرت آه را نیز...