نه حرفی برای گفتن دارم
و نه حرفی برای نگفتن .
میان هم همه ی آدم ها
یک باره بی قرار می شوم
و نمی توانم نفس بکشم انگار..
از جمعیت ها دلم می گیرد
و از هم صحبتی ها گریزانم.
یاد سال اول دانشگاه می افتم
کلاس ادبیات بود و آقای رفیعی.
و جزوه ای
خلاصه ی تمام دلتنگی های استاد.
و دقیقه هایی که مدام دلم می خواست
تمام شود و راحت شوم از دست کلماتی که
دست ات را می خوانند :
مجنون همه داغ و درد دارد
لیلی چه بهار و ورد دارد..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ربنا .. اننا ظلمنا انفسنا
و ان لم تغفرلنا و ترحمنا
لنکونن من الخاسرین
هرچه وجه ای از نور تو به یادگار داشته باشد ....
سر خوش زسبوی غم پنهانی خویشم
چون زلف تو سرگم پریشانی خویشم
رب اعوذ بک من همزات شیاطین
و اعوذبک رب ان یحضرون..
زمانِ بیکرانه را
تو با شمارِ گامِ عمر ما مسنج
به پای او دمیست٬ این درنگِ درد و رنج ...
سلام
شما با من قهرید؟