گاه خود را گوی گردان در خم چوگان او ...



 ~ سر به زیر .. ساکت و آرام
می آیی و کنار تنهایی من پرسه میزنی
و مدام مرا به خود می خوانی که از یاد نروم
و من ..
من که این روزها خسته تر از تاریخ تو ام
تسلیم نگاه های طولانی شده ام
و حرف هایی که
بعد از تو هیچ کس
خریدار سادگی شان نبود..

حالا خوب نگاه کن ..
پر از دردهای متضادم
و دلبستگی هایی که گاهی دشمن هم اند ..
و زخم هایی که از مرهم های همیشگی بیزارند..

~ پیامبری از جنس خودش بود
و وقتی آیه هایش را
آرام آرام برای تو می خواند
کوه های طاقت تو طاق میشد
و تو مدام جایی بودی
که  هیچ حرفی آنجا
جز سوره های پی در پی لبخند نبود ..

حالا باز بگو باران
ربطی به چشم های تو ندارد ..
نظرات 2 + ارسال نظر
iu k پنج‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:19 ق.ظ


دریای من !

فقط تو بخوان سمت خود مرا

جاری نمی شوم به تمنای دیگری..

رها شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:09 ب.ظ

حالا باز بگو باران
ربطی به چشم های تو ندارد ..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد