ساکت نشسته بود
اما همیشه حضور داشت
آخر دستم رفت روی ماشه
کشتم اش
آرزویی را
که سال های سال
بی گناه مانده بود..

نظرات 8 + ارسال نظر
مفلوک چهارشنبه 4 دی‌ماه سال 1387 ساعت 12:00 ب.ظ

واقعا حیرت آور نوشتی...

محمد پنج‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1387 ساعت 12:47 ق.ظ http://Love.blogsky.Com

چه بگویم که ناگفتنش بهتر است....

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1387 ساعت 01:00 ق.ظ


برسد به دست دو پست پایین تر !ااین غزل ابتدایش آن جا رویید!


شاید خدا بخواهد و حکمش" فقط "شود
فرض تمام مساله هایت غلط شود!

برهان خلف، مخالف راه ما رود....
یک روز، نقطه های کوچک دیروز ،خط شود


گاهی اگر سری به سنگ خورَد ،دل غمین شود
باید دلت به سنگ دل خورَد و غم سرت شود!

.


MB پنج‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1387 ساعت 01:38 ق.ظ

قشنگ بود.
یه کم ثقیل بود اما ایده داشت

فطرس پنج‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1387 ساعت 08:15 ق.ظ

حیف که ظرف حوصله ی حرف های زنانه بچه گانه ام پر شده
این شعربافی های مشمئز کننده را نیز هم

vb پنج‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1387 ساعت 10:34 ب.ظ

check fetros.

فطرس جمعه 6 دی‌ماه سال 1387 ساعت 07:11 ب.ظ

کامنت قبلی به خاطر یک سو تفاهم بود
اگر کسی رو به خاطر اون رنجیده خاطر کردم
معذرت می خوام

MB جمعه 6 دی‌ماه سال 1387 ساعت 11:58 ب.ظ

یعنی اینا در حد نفر تی تیه ها :دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد